۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

آیا راپتور کفش های بلورین پوشید؟


سیندرلا از رویای شیرینش بیدار شده بود و با آواز برای پرنده های زیبا، خوابی را که دیده بود تعریف می کرد. خواهرشیرخوارم محو تماشای گنجشک های والت دیزنی می شد و مادرم با کیف و چادر زیر بغل، بی صدا از پشت سرش به سرکار می رفت.   این مراسم صبح گاهی هر روزه، به غیر از آشنا کردن ما با مفهوم شاهزاده سوار بر اسب و خوشبختی ای که از یک لباس سفید شروع می شود، موجود مخوفی به نام نامادری را هم وارد واژگان ما کرد . داستان های سفید برفی و هفت کوتوله، هانس و گرتل حتی نمونه های ایرانی اش ماه پیشونی و... روی نامادری را سیاه و سیاه تر کردند.  (نامادری ، هر چه هست، مادر نیست! زن مخوفی  که در نبود پدر از شما بیگاری می کشد و در بدترین حالت قصد جانتان را می کند.)
بعد از چند تلاش ناموفق در صحبت با موش ها و انتظار بیهوده برای ظهور ناجی بزرگ پری مهربان! در یک جلسه خود- روان درمانی شبانه، همانطور که به سایه های توی کمد خیره شده بودم با خودم تکرار می کردم که تاسفم از بابت خیالی بودن تبدیل شدن یک کدوی تنبل به کالسکه ای جادویی، به آرامش خاطر دروغ بودن اژدها، ملکی یخی و جادوگر بچه خوار می ارزد. 
نامادری، همراه تمام آدم خوب ها و بدهای داستان های کودکی ام به دست فراموشی سپرده می شد اگر او را نمی دیدم. سال سوم ابتدایی را در شهری خواندم که فقط یک دبستان دخترانه داشت. بچه های غیرانتفاع و شاهد و تیزهوش و نمونه همه سریک کلاس می نشستند. هنوز هم بعد از سالها نمی دانم روش آن روزهای معلم مان چقدر علمی و مفید بود اما چند نفر از شاگرد زرنگ های کلاس را مجبور کرد که کنار ضعیف ترین شاگردها بنشینند ونقش معلم خصوصی آن ها را ایفا کنند. از برتری  که جایگاه معلم بودن به من می داد مغرور و مفتخر بودم اما همه حس های خوب بعد از آنکه مشخص شد قرار است به چه کسی درس بدهم محو شدند. تنبل ترین شاگرد، کسی که  یکی - دو سال رفوزه شده بود سهم من بود ! با همه این ها می توانستم کنار بیایم اما با ظاهر عجیب اش نه.
با آنکه از ما بزرگتر بود قدش به شانه ام هم نمی رسید. مانتویی گشاد و رنگ و رو رفته روی چهار پاره استخوانی که هیکلش را تشکیل می دادند می پوشید . مادرم عادت داشت از لباس های کهنه برای گردگیری استفاده کند اما انگار او از دستمال ها مقنعه ای درست کرده بود. چشمان اش وق زده بودند و پوست چرک و چروکیده و پیرش پر از جای زخم و لک بود. اما بدترین قسمت دستهای او بودند. دستان ترک خورده و عاری از هرگونه چربی اش را طوری نزدیک سینه اش نگه می داشت که یادآور دایناسور شرور و فرز فیلمی بود که آن روزها به جای سیندرلا نگاه می کردیم. حرف چندانی نمی زد اما همانی هم که می گفت نامفهوم و آهسته و آغشته به لهجه محلی بود. وقتی سئوالی از او می پرسیدم با آن چشمان درشت در حالی که سرش را کج کرد بود به من خیره می شد و دستهایش را به سینه اش می چسباند . در این سکوت های طولانی احساس می کردم الان است که راپتور روی سینه ام بپرد و من را شکار کند. 
یک زنگ تفریح راپتور از کیسه سیاه نان خشک می خورد که همکلاسی که در پس سالها بی چهره ، بی صدا و بی نام شده انگار تعجب / ترحم/ تنفر را توی چشمان من دید وداستان او را برایم تعریف کرد. پدرراپتور بعد از مرگ مادرش، با زنی بیوه ازدواج می کند که خودش صاحب چند فرزند بوده. حالا چند سالی است که پدر راپتور هم مرده است و نامادری مانده و یک دوجین دهان گرسنه که بعضی هایشان حتی از خون خودش نیستند.
داستان راپتور توی ذهنم جایی تمام می شود که معلم باردارمان خشمگین از اینکه جواب تمام سئوالهایش همان نگاه تیز و سر کج است موهای راپتور را توی دستهایش گرفته وسرش را به این سو و آن سو می کشد و من سرم را پشت کتاب ام پنهان می کنم. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه


زندگی ابدی

گفتند که انسان میل زندگی جاودانه را دارد، من هم باور کردم. حتی بعد از اینکه  به بهشت و جهنم هم خندیدم هنوز معتقد بودم که این میل وجود دارد. برای همین شروع کردم به تخیل کردن در مورد راههای افزایش عمر انسان، راههایی که یک روز بشر را نامیرا می کنند.
این روزها یک راه حل پیدا کرده ام : 50 سال زندگی عادی به هر کسی داده شود و پس از آن یک مرگ خودخواسته برای خارج کردن مغز قبل از فرسوده شدن سلول ها به دلیل آغاز روند پیری.
 حالا یک سالن بزرگ تصور کنید که پر از مغز است. مغزهایی که به آنها سیم های مختلفی وصل هستند. این سیم ها با ارسال امواج به  مغزهای ما بعد از مرگ، احساسات را شبیه سازی می کنند. احساس شادی، افتخار، مزه غذاها، هیجان، بوها ، گرما، سرما، رنگ ها ... درون این مغزها زندگی در جریان است.
این طوری خیلی جالب تر هم هست. حتی می توانی سناریو زندگی ات را قبل از مرگ انتخاب کنی. یک دنیای ایده آل درون مغزت!
شما آقا! شما عصر ژوراسیک را انتخاب می کنید؟ پیش طرح های زندگی با حضور شخصیت های مثل سزار، کلئوپاترا، شرلوک هلمز، دامبلدور و مولین مونرو خیلی پرطرفدار هستند! بله همین حالا قرارداد را با شرکت ما امضا کنید! ما زندگی بعد از مرگ جذابی برای شما تدارک می بینیم.
 اصلا هم تاثر برانگیز نیست ، بیایید قبول کنیم همین حالا هم خیلی از ما همین طور زندگی می کنیم.


۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه


تاکسی به مقصد کف توقعات یا یک منفعل در انتظار معجزه: 


با ناامیدی نگاهی به صندلی پر کنار راننده انداختم و در عقبی را باز کردم ، دو نفر دیگر جا به جا شدند تا من سوار شوم. نشستن در تاکسی کنار مردان غریبه همیشه من را می رساند سر همان دو راهی همیشگی : راحت بنشینم یا فاصله را تا حد ممکن حفظ کنم. 
راحت نشستن گزینه ایده آل است ؛ راحت نشستن یعنی اعتماد، یعنی نه به تفکیک جنسیتی ، یعنی احترام به طرف مقابل. اما عواقبی هم دارد. معذب شدن از صدای نفس نفس های بغلی که نمی دانی چون موهای بینی اش را مثلا نتراشیده این طور نفس می کشد یا واقعا همان تماس اندک وگهگاهی با بدن (لباس) تو تحریکش کرده؟  بماند آن زمان هایی که صدای پیست پیست می شنوی یا وقتی به مقصد رسیدی مورد تعقیب قرار می گیری.
این بار اما لازم نبود من تصمیم بگیرم. کناری آنچنان خودش را جمع کرده بود که در فضای خالی بین من و او می شد یک بچه دو ساله نشاند. همین رفتارش باعث شد برگردم  و نیم و نگاهی به او بیاندازم. پسر17- 18 ساله ای که ته ریش تازه سبز شده اش را نتراشیده بود. خم شده بود سمت دوست به شدت شبیه خودش  و در تلفن همراهش دنبال چیزی می گشت. بعد صدای خفیف نوحه به گوشم رسید و صدای دوستش که از او می خواست فایل را برایش بفرستد. 
از ذهنم گذشت اینجا دنیای مجازی نیست. این پسرها واقعی اند و برای رفتارشان گمان نمی کنم پولی بگیرند. دم مسجد محله پیاده شدند. همان مسجدی که متولی اش به کمک چند پسر به شدت شبیه این پسرها به زور و ضرب به جرم دوچرخه سواری بازداشتم کرد. همان مسجدی که بسیجی هایش قبل و بعد از انتخابات 84 عکس احمدی نژاد پخش می کردند.
پیاده روی کوتاهی تا خانه پیش رویم بود. اولین احساسم مثله تمام چهار سال گذشته با یادآوری آن اتفاق خشم بود ، خشمی که در  کمد شلوغ تمام سرخوردگی هایم از  طرز فکری که آنها نمایندگی می کردند باز کرد.  از روسری روی سرم ، از تمام پرسشنامه و فرمهایی که به دروغ پر کردم، از یک هفته ای که امین در اوین بود، از ترس  ... از حسرت انقلاب خالی از گارد!
انقلاب !  حاضرم تفنگ به دست بگیرم جلوی امثال این پسرک ها بایستم؟ یا برعکس حاضرم بروم جلوی اسلحه شان که می دانم خیلی هاشان بی درنگ ماشه را می کشند بابستم؟
نه که نیستم، من آدم انقلاب نیستم. بلافاصله یاد سوریه می افتم، تیتر خبر ها فرضی در سرم می پیچد در خوزستان گروه های عرب مخالف دولت با حمایت عربستان با نیروهای  دولتی درگیر شدند و طی این درگیری 30 نفر کشته و صدها نفر زخمی بر جا ماند.  مرز های ترکیه به روی پناهندگان ایرانی باز شد پناهندگان در کمپ های موقتی زندگی سختی را دارند...
راه برون رفت! کلمه ای که این روزها عجیب باب شده، راه برون رفت پس چیست؟ به انتخابات فکر می کردم، به خاتمی ! که زمانی که آمد یک دختر بچه ده ساله بودم و دوستش داشتم، دوستش داشتم چون پدرم و خواهرم دوستش داشتند، و زمانی که رفت 18 ساله ای پرمدعا که از خاتمی توقع براندازی داشت!
ریاست جمهوری یک مقام تشریفاتی است قبول، انتخابات تشریفاتی است درست! اما ... 
-زنگ در خانه را زدم- فقط می خواهم کسی بیاید یا یک طوری بشود که قیمت دلار دوباره زیر دوهزار تومان برود تا گزینه مهاجرت دوباره روی میز باشد و بعدش گزینه نظامی از روی میزهای دیگر حذف شود که دچار عذاب وجدان برای آنهایی که به جا می گذارم نشوم.

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه


طیف شناسی ساعت 5 عصر

هر روز ، ساعت 5 عصر، وقتی که آخرین کلاس های دانشگاه تمام می شد، جلوی در اصلی، انگار منشوری گذاشته باشند برای تجزیه ، می شد طیف های مختلف دانشجوها را طبقه بندی کرد. خیلی باحال ها، همان ها که عینک دودی گران قیمت خود را همیشه جایی می گذاشتند که جلوی چشم دیگران باشد، همان ها که جواب سلام کمتر باحال ها را به زور می داند، راهی پارکینگ می شدند تا سوار ماشین خود یا دوست به شدت شبیه خودشان بشوند. ماشین سوارها را کمتر می توانستی در محیط  دانشگاه ببینی. معمولا بعد از استاد می آمدند و بهانه شان ترافیک بود . ساعت ناهار را هم در دو، سه رستوران سطح بالای داخل شهر می گذارندند یا خانه دانشجویی دوستی که در ازا سواری مجانی هرازگاهی، مهمانشان می کرد.
در نقطه مقابل آن ها، خیلی بی حال ها بودند که یک راست بعد از اتمام کلاس می رفتند و سوار اتوبوس های دربستی دانشگاه  می شدند. این سرویس ها به اجباری متمایل به اختیار عموما تفکیک جنسیتی می شد. اینها تقریبا هر روز در صف ژتون وسالن غذاخوری حاضر می شدند. با کمی تجربه ، احتیاجی به گوی شیشه ای نبود تا بتوانی پیش بینی کنی کدام یک از این خیلی بی حال ها ، به طریقی بعد ازچند  ترم جایی میان خیلی باحال ها برای خودشان پیدا می کنند.
بین خیلی باحال ها و خیلی بیحال ها ، یک تاکسی زرد رنگ وجود داشت. تاکسی که مقصد اش ترمینال بود. طیف میان حال ها سوار تاکسی می شدند. البته یک ماورا میان حال ها هم وجود داشت، ماورا میان حال ها، سوار تاکسی های ترمینال می شدند اما درست یک چهار راه قبل از ترمینال ،جایی که پاتوق سواری های شخصی بود پیاده می شدند .
اسفند 84 ، ساعت 5 عصر ، من در نقطه افتراق یا شاید باید بگویم انتشار این طیف ها ، جلوی در دانشگاه ایستاده بودم و فکر می کردم دقیقا از کجا می توانم بفهمم او جز کدام طیف است؟ نه اینکه او را نشناسم ، با معیار خودم خوب می شناختمش اما هنوز حرفهای زیادی تا این جزئیات بی اهمیت مانده بود. آخرین هفته تشکیل کلاس ها قبل از سال نو بود. حساب کردم از این شنبه تا اولین شنبه بعد از عید  یک ماه طولانی در پیش رو است. نه باید حتما او را یکبار دیگر ببینم.
کسی روی شانه ام زد ، برگشتم ، مارال بود گفت : بریم؟  و به تاکسی اشاره کرد . بقیه سوار شده بودند و از نگاه منتظرشان می توانستم حدس بزنم باز هم دچار کری موقت شده ام. همان حالتی که گوش ها انتخابی می شوند، مثلا غرق فیلم یا کتابی می شی و بعد با تکان دست کسی جلوی صورتت به خودت می آیی!
پاهایم را روی زمین کشیدم و سوار تاکسی شدم. راننده دنده عقب گرفت تا دور بزند، همانجا بود که دیدمش. روی صندلی عقب تاکسی جلویی نشسته بود.  ریه هایم شبیه کیسه مچاله که در آن دمیده شود ، پر از هوا شد .
به ذهنم رسید فریاد بزنم: آقا این تاکسی جلویی رو تعقیب کن!  شرم حضور دوستانم بود یا امید مقصد مشترک ،به هر حال ساکت ماندم و در حالی که صندلی کمک راننده را بغل کرده بودم به جلو خیره شدم. به خاطر ترافیک توقف کردیم . شیشه را پایین دادم ، اثری از او نبود. راننده لعنتی کمی گاز بده! این راه همیشه اینقدر شلوغ بود ، سرعت گیرو چراغ قرمز داشت؟
به چهارراه قبل از ترمینال رسیدیم، به عدد های قرمز نگاه کردم، 120 ثانیه! دستم رفت سمت دستگیره در، بروم آنطرف چهار راه تاکسی دیگری بگیرم! احمق نباش. نکند جز ماورا میان حال باشد؟ نکند همین جا پیاده شده باشد؟ گردن کشیدم که آن طرف چهار راه را ببینم، جایی که ماشین های شخصی می ایستند.  اگر رفته باشد چه؟
به عدد ها نگاه کردم، 90 ثانیه! شوخی می کنی؟ صندلی را توی بغلم بیشتر فشردم. مارال برگشت عقب و نگاهی به من کرد.
یعنی می دانست؟ چراغ سبز شد و ماشین ها آرامتر از همیشه راه افتادند. تاکسی زیر پل عابر پیاده ایستاد. فقط کافی بود از این پله   ها بروم بالا و از روی پل رد شوم ، آن طرف، پله ها به حیاط ترمینال می رسیدند. نفهمیدم چه کسی کرایه تاکسی را حساب کرد.  چیزی به اولین پله نمانده بود که مارال صدایم کرد." کیفم رو بگیر!" کیفش را به من داد و خودش پایش را روی جدول گذاشت و شروع کرد به گره زدن بند کفشش. کارش که تمام شد از کفش های بندی منتفر شده بودم.
دیگر صبر نکردم کیفش را دستش دادم و پله ها را دو تا یکی رفتم بالا و در جواب سئوال احتمالی آن ها گفتم: میرم دستشویی !
به سمت دیگر پل رسیدم ، یک حس غریزی باعث شد از ارتفاع پل برای دیده بانی استفاده کنم. به انتهایی ترین نقطه رفتم ، دید خوبی داشت. تمام محوطه ترمینال با اتوبوس های بنز و وولو ، کمک رانندهایی که فریاد می زدند و اسم شهرها را می گفتند ، مسافران با چمدان و دانشجو ها با کوله پشتی هایشان زیر پایم بود. 
صد متر آن طرف تر ، پشت به جمعیت مرد جوان قد بلندی با کت سبز روشن، رو به من ایستاده بود و با چشمانی که حالتی میان نگرانی و نا باوری داشت خیره به من را نگاه می کرد.  خودش بود! پایین رفتن از پله های پل حسی شبیه به سر خوردن از یک سرسره بزرگ را داشت این را قبول می کنم که تاثیر دوپامین بود اما سرخوشی که با من ماند این حقیقت بود که می دانستم  دیگر لازم نیست هیچ وقت دنبالش بگردم.



۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه


از مادرت را ... خواهرت را...عمه ات را ... تا زنی با واژن دریده!



کسی حرص ات را در آورده ؟ عصبانی هستی؟ دستت به او نمی رسد؟ زیر لب می گویی: عمه ات را ..، مادرت را... خواهرت را... خودت را... 
به ظاهر بی ضرر است ، حداقل از خشونت فیزیکی کم ضررتر! فوق اش به بی نزاکتی متهم می شوی! اما مشکل واقعی این سبک ادبیات چیست؟

1) مفعول بودن در سکس تحقیر آمیز است!


زنان زیادی در سراسر دنیا خودشان را به دست تیغ جراحی و یا حداقل آرایشگر می سپارند تا مردی را به رخت خواب بکشانند، مردان بسیاری عاطفه و مهارت و پول زیادی خرج می کنند تا به رخت خواب آن زنان یا مردان دیگر راه پیدا کنند. برای اکثر انسانها سکس از بزرگترین لذت هاست . واقعا مهم نیست از کجا این تصور به وجود آمده است که  مورد دخول قرار گرفتن در سکس، تحقیر آمیز است ، اما آیا این تصویر با واقعیت دنیای بیرون همخوانی دارد؟ 
تبلیغات گسترده ای روی ابزار یا قرص هایی می شود که مردان را قادر می سازد پارتنر خود را به ارگاسم برسانند. دغدغه اصلی انسان مدرن در سکس دیگر تولید مثل نیست ، رسیدن به لذت و لذت بخشی در رتبه اول قرار می گیرد.  ارگاسم در مردان با توجه به نمود بیرونی و آشکارش شاید دغدغه کمتری ایجاد کند ، اما حداقل مردان، خوب می دانند که چه تلاش هایی کرده اند تا همبسترشان چنین لذتی را تجربه کند. 


2) ناموس نقطه ضعف است! زنان نقظه ضعف اند!


در یکی از کتابهای ادبیات سالهای دبیرستان ، شعری بود در مورد پادشاهی شکست خورده که در کنار رودی خروشان چادر زده است تا اگر دشمن آخرین سپاهش را شکست داد ، زنان خاندانش را به آب بیافکند تا دست دشمنان به آن نرسد. یا زنانی که خود را از برج به پایین پرت کردند ، قبل از آن که شهری سقوط کند.
بله سپاه دشمن ، ماه ها دور از خانواده ، غرق در خون، وقتی به شهری می رسید، زنان را مورد تجاوز قرار می داد یا به کنیزی می گرفت. 
این تصور چقدر به دنیای امروز نزدیک است؟ راننده ای که روی دست شما پیچیده ، دشمن خونی شماست که سرش را با شمشیر قطع کنید و خواهر و مادرش را تصاحب کنید؟ 
در دربار عثمانی ، حاکمان برای سالیان درازی همسر رسمی اختیار نمی کردند چرا که بعد از شکست بایزید از تیمور، تیمور همسر بایزید را مجبور کرد که به صورت عریان در مجلس او پذیرایی کند.
دقت کنید که در اینجا ، عشق نیست که باعث می شود مردی از تصور تجاوز یا حتی معاشقه دیگران با زنان / مادران/ خواهران... عذاب بکشد، چیزی به نام غیرت و تعصب است. 
نکته بسیار جالب در مورد استفاده کنندگان فحش های این چنینی ، غیرت و تعصب خودشان بر روی آن چیزی است که ناموس نامیده می شود.

3) فاصله میان گفتار و کردار کمتر از آن است که تصور می شود.


عقیده ای وجود دارد که جمله ای را چند بار تکرار کن ، وارد ناخودآگاهت می شود. تجاوز به مثابه انتقام ، بیشتر از آنچه که فکرش را می کنید اتفاق می افتد. آخرین و مشهورترین قربانی این نوع انتقام 
همان دختر هندی است . مردانی که با دوست پسرش درگیر می شوند و در جلو چشم او به زن تجاوز می کنند. یکبار به تصویر آن قربانی نگاهی بکنید، حیوانی درون شما زندگی می کند که قادر به چنین کاری باشد؟

این نوع ادبیات در شبکه های اجتماعی نماد نوعی مبارزه است حتی بهترین ابزار طنز سیاسی، خالی کردن فشارهای دنیای بیرون، خلاصه اش اینکه طرفداران زیادی دارد. اما آیا واقعا بدون ضرر است؟ واژه ها ، چیزی بیشتر از حروفی پشت سر هم قرار گرفته هستند.

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

تخته نرد


گیلاسش را روی میز گذاشت ، برگشت رو به من کرد:
- زیادش کن! عاشق این آهنگم!
عاشقانه ای بود از گوگوش. پسرش از آن طرف سالن بلند شد آمد کنار مادرم نشست .
- یک راهنمایی ازتون می خوام! به نظرتون بعد از طرح اینجا مطب بزنم خوبه؟
مادرم با ذوق پسر جوان را نگاه کرد، همان نگاه مخصوص پزشک ها!  چقدر ناامید شد از اینکه هیچ کدام از چهار فرزندش پزشک نشدند. 
- بشین آقای دکتر، بشین تا بهت بگم! 
شاید نیروی حسادت باعث شد ،سرم را برگردانم سمت بازی پدرها. پدرم تاس را ریخت و سریع مهره را تکان داد. 
شق شق!
عاشق این صدا هستم، صدای تخته بازی پدرم. 
- بابا چند چنده؟
- خودت چی فکر می کنی؟  
و خنده ای کرد! خنده پیروزی. او تقریبا همیشه برنده بود اما این بازی فرق می کرد. حریف اش ، یک رقیب قدیمی بود. حبیب ، پسرعموزاده ای که در بچگی از شهرستان به اصفهان آمده بود تا درس بخواند، سالهای زیادی  مهمان خانه پدربزرگم بود و همکلاس پدرم! آخرش هم حبیب پزشکی تهران قبول شد و پدرم رشته ای نه چندان دندان گیر در شهرستان. داشتم امتیازات آن ها را در زندگی حساب می کردم ، کفه ترازو به شکل چشم گیری به سوی حبیب سنگینی می کرد. هر وقت زیادی نزدیک پدر باشی حتما کاری دستت می دهد.
- بابا ! چایی!
رفتم به آشپزخانه چایی بریزم. زن حبیب یا آن طور که ما صدایش می کنیم خانم دکتر آنجا ایستاده بود. 
پشت به همه ، از پنجره بیرون را نگاه می کرد، شاید.  به رسم میزبانی جلو رفتم:
- چیزی احتیاج ندارید؟
برگشت چشمانش سرخ بود.خودم را زدم به آن راه .
- چایی می خورید؟
- تا به حال عاشق شدی؟
نمی دانم چند ثانیه در سکوت به چشمانش زل زدم ، تاثیر الکل است؟ آن عاشقانه چه می خواند که اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته؟ شوهرش که داشت تاس می ریخت مرد خوش چهره و تحصیل کرده ای است، بچه هایی دارد که مادرم اگر می توانست ما را به آنها عوض می کرد! جواب محافظه کارانه ای دادم:
- خوب تو سن و سال من ، معلومه که تجربه اش رو داشتم.
لیوان سوم چایی را پر می کردم و او هنوز در سکوت تماشا می کرد، ناگهان گفت:
- نذاشتن ما بفهمیم عاشقی چیه! زود شوهرمون دادن! شما تا جوونید عاشقی کنید.
خنده معذبی کردم. 

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه


انگشت های بهم چسبیده


دور میز نشسته ایم. در حالی که سعی می کنم روغن های روی خورشت را نکشم، لبخند می زنم و رو به خواهرش می گویم : زحمت کشیدی !
با لبخند شیرینی جوابم را می دهد. سکوت همیشه معذبم کرده، نگاه ملتمسانه ای به امیر می کنم. هر چه باشد او اینجا از همه راحت تر است . همکلاسی قدیمی من و اوست و اینقدر در خانه آنها آمده و رفته است که  بتواند این یخ لعنتی را بشکند. نمک دان توی دستش را تعارف میکند : نمک می خوای؟ 
نمک می خواهم؟ فکر می کنم عجب کنایه ای ! نمکِ یخ شکن!
- نه ممنون ، خوبه! راستی تو فشار خونت بالاست  حالا هی نمک بزن. 
رو به خواهرش می کنم: یعنی قراضه است این پسر ها! هم دیسک کمر داره هم فشار خون ! 
برای کامل شدن مکالمه افتضاحم یک خنده هستریک هم می کنم . 
داشتم توی ذهنم دنبال یک موضوع دیگر برای شروع صحبت می گشتم که متوجه شدم آنها گرم صحبت اند.
پرسیدم  چی؟
- تو نمیشناسیش ...
چرا فکر می کردم خواهرش غریبه است؟ گذشته من و او و امیر به سالهای دانشگاه برمی گشت. حالا آنها بودند که اشتراکشان خاطره ها نبود. 
- امیر بزن ام بی سی پرشیا ، گریز آناتومی میده!
یک نقطه اشتراک! وقت حمله است!
- تو هم نگاه می کنی؟ سیزن چندش رو داره نشون میده؟
خواهرش با من حرف می زد و من کوه یخی که داشت آب می شد فکر می کردم. 
غذا تمام شد، بلند شدیم که میز را جمع کنیم، با یک نقشه قبلی جلوی سینک ظرف شویی ایستادم که : من ظرفها رو می شورم. 
صدایی از هر طرف بلند شد : نه ... نمی خواد...بیا این طرف ببینم!
توی آن آشپزخانه کوچک با سه نفری که هر کدام یک سرو گردن از من بلند تر بودند بر سر فتح ظرفهای کثیف جنگیدم و به شکل آبرومندانه ای مغلوب شدم. بغلم کرد و توی هال زمین گذاشت.
- بیا بریم توی اتاقم.
نگاهی به خواهرش و امیر کردم که در آشپزخانه مشغول بودند.  
اصرار کرد: بیا بریم ، عیب نداره!
گفتم : در را نبند! 
خنده ای کرد و در را بست. آمد جلو و پیشانی ام را بوسید. دلم می خواست آن در بسته همیشه بماند و او همین قدر نزدیک . 
- موسیقی گوش کنیم؟ 
کی به موسیقی اهمیت می دهد ! نرو!
- باشه ! 
رفت به سمت کامپیوترش . و من لبه تخت اش نشستم. نگاهی به دور تا دور اتاق اش انداختم. به غیر از فضای میز و کمد و تخت اش ، همه جا کتاب بود. خودش چه می گفت؟ 
" شبیه کابوس شخصیت کتاب تنهایی پر هیاهو یک روز کتابهام می ریزه رو سرم و خفه میشم!"
چقدر اتاقش را پیش خودم مجسم کرده بودم، چقدر او را توی این اتاق!  تابلو روی دیوار اتاقش را که دیدم خنده ام گرفت! 
- هنوز این رو داری؟
- معلومه که دارم!
نقاشی ناشیانه خودم بود ، کادو اولین سال تولدش. دقیق تر که نگاه کردم آثار خودم را همه جای اتاقش دیدم. آن چراغ خواب دست ساز، این مجسمه سوغات ،...
ناگهان متوجه شدم بالای سرم ایستاده. گفت : روی تخت دراز بکش!
قلبم تند زد. اما ناخودآگاه به حرفش گوش کردم. رفت و یک صندلی آورد و گذاشت کنار تختش .
کتابی که من نفهیمدم کی جدا کرده بود توی دستش گرفت. کتاب را که باز کرد، خم شد و پاهایم را روی زانوهایش گذاشت. 
- بخونم؟
- بخون!
شروع کرد به خواندن . به صدایش گوش می کردم و نمی کردم، پایم را نوازش کرد. چشمم افتاد به پای خودم! پاهایی که هیچ وقت زیبا نبودند. نه فقط به این دلیل که زیادی کوچک و تپل بودند ، به این خاطر که دو تا از انگشتاهای پای راستم به هم تا نیمه چسبیده اند. اگر پا انگشت اشاره داشت ، می گفتم انگشت اشاره پایم به اندازه یک بند به انگشت وسطی چسبیده است. 
یادم افتاد به روز اولی که پایم را دید. ندید ، خودم نشانش دادم! به اصرار بچه ها رفته بودیم قهوه خانه ، 
طبق معمول جوراب پایم نبود. پایم را گذاشتم وسط قالی و انگشتهای ناقص الخلقه ام را نشان همه دادم.
یکی ، دونفر گفتند چه بامزه ! اما می توانستم چیزی شبیه انزجار را در چهره اش بخوانم! برای همین بلافاصله گفتم: همه می گن باید عمل کنم( یادم است که نگفتم مامان و بابام تا بچه ننه به نظر نرسم!)
و او گفته بود: خوب می تونی عمل کنی ! عمل ساده ایه!
زدم به شوخی که: آخه اگه عمل کنم ، وقتی از پزشکی قانونی بهتون زنگ می زنن می گن، ببخشید یک جسد مجهول الهویه با مشخصات گمشده شما دارم ، به چی میخواین آدرس بدین؟
آن روز حتی نخندید. حالا داشت کتاب می خواند و من روی تخت اش دراز کشیده بودم و او انگشت های ناقص الخلقه من را نوازش می کرد.
صدای در زدن آمد ، از جا پریدم ، خواهرش در را باز کرد، او ایستاده بود و من لبه تخت نشسته بودم.
چه موقعیت احمقانه ای! 
- چایی می خورین؟
- الان می آیم!
وقتی داشتم به آن سوی در می رفتم ، خودم را توی آینه اتاقش نگاه کردم، رنگ قرمز روی گونه هایم سایه انداخته بود.