۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه


تاکسی به مقصد کف توقعات یا یک منفعل در انتظار معجزه: 


با ناامیدی نگاهی به صندلی پر کنار راننده انداختم و در عقبی را باز کردم ، دو نفر دیگر جا به جا شدند تا من سوار شوم. نشستن در تاکسی کنار مردان غریبه همیشه من را می رساند سر همان دو راهی همیشگی : راحت بنشینم یا فاصله را تا حد ممکن حفظ کنم. 
راحت نشستن گزینه ایده آل است ؛ راحت نشستن یعنی اعتماد، یعنی نه به تفکیک جنسیتی ، یعنی احترام به طرف مقابل. اما عواقبی هم دارد. معذب شدن از صدای نفس نفس های بغلی که نمی دانی چون موهای بینی اش را مثلا نتراشیده این طور نفس می کشد یا واقعا همان تماس اندک وگهگاهی با بدن (لباس) تو تحریکش کرده؟  بماند آن زمان هایی که صدای پیست پیست می شنوی یا وقتی به مقصد رسیدی مورد تعقیب قرار می گیری.
این بار اما لازم نبود من تصمیم بگیرم. کناری آنچنان خودش را جمع کرده بود که در فضای خالی بین من و او می شد یک بچه دو ساله نشاند. همین رفتارش باعث شد برگردم  و نیم و نگاهی به او بیاندازم. پسر17- 18 ساله ای که ته ریش تازه سبز شده اش را نتراشیده بود. خم شده بود سمت دوست به شدت شبیه خودش  و در تلفن همراهش دنبال چیزی می گشت. بعد صدای خفیف نوحه به گوشم رسید و صدای دوستش که از او می خواست فایل را برایش بفرستد. 
از ذهنم گذشت اینجا دنیای مجازی نیست. این پسرها واقعی اند و برای رفتارشان گمان نمی کنم پولی بگیرند. دم مسجد محله پیاده شدند. همان مسجدی که متولی اش به کمک چند پسر به شدت شبیه این پسرها به زور و ضرب به جرم دوچرخه سواری بازداشتم کرد. همان مسجدی که بسیجی هایش قبل و بعد از انتخابات 84 عکس احمدی نژاد پخش می کردند.
پیاده روی کوتاهی تا خانه پیش رویم بود. اولین احساسم مثله تمام چهار سال گذشته با یادآوری آن اتفاق خشم بود ، خشمی که در  کمد شلوغ تمام سرخوردگی هایم از  طرز فکری که آنها نمایندگی می کردند باز کرد.  از روسری روی سرم ، از تمام پرسشنامه و فرمهایی که به دروغ پر کردم، از یک هفته ای که امین در اوین بود، از ترس  ... از حسرت انقلاب خالی از گارد!
انقلاب !  حاضرم تفنگ به دست بگیرم جلوی امثال این پسرک ها بایستم؟ یا برعکس حاضرم بروم جلوی اسلحه شان که می دانم خیلی هاشان بی درنگ ماشه را می کشند بابستم؟
نه که نیستم، من آدم انقلاب نیستم. بلافاصله یاد سوریه می افتم، تیتر خبر ها فرضی در سرم می پیچد در خوزستان گروه های عرب مخالف دولت با حمایت عربستان با نیروهای  دولتی درگیر شدند و طی این درگیری 30 نفر کشته و صدها نفر زخمی بر جا ماند.  مرز های ترکیه به روی پناهندگان ایرانی باز شد پناهندگان در کمپ های موقتی زندگی سختی را دارند...
راه برون رفت! کلمه ای که این روزها عجیب باب شده، راه برون رفت پس چیست؟ به انتخابات فکر می کردم، به خاتمی ! که زمانی که آمد یک دختر بچه ده ساله بودم و دوستش داشتم، دوستش داشتم چون پدرم و خواهرم دوستش داشتند، و زمانی که رفت 18 ساله ای پرمدعا که از خاتمی توقع براندازی داشت!
ریاست جمهوری یک مقام تشریفاتی است قبول، انتخابات تشریفاتی است درست! اما ... 
-زنگ در خانه را زدم- فقط می خواهم کسی بیاید یا یک طوری بشود که قیمت دلار دوباره زیر دوهزار تومان برود تا گزینه مهاجرت دوباره روی میز باشد و بعدش گزینه نظامی از روی میزهای دیگر حذف شود که دچار عذاب وجدان برای آنهایی که به جا می گذارم نشوم.

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه


طیف شناسی ساعت 5 عصر

هر روز ، ساعت 5 عصر، وقتی که آخرین کلاس های دانشگاه تمام می شد، جلوی در اصلی، انگار منشوری گذاشته باشند برای تجزیه ، می شد طیف های مختلف دانشجوها را طبقه بندی کرد. خیلی باحال ها، همان ها که عینک دودی گران قیمت خود را همیشه جایی می گذاشتند که جلوی چشم دیگران باشد، همان ها که جواب سلام کمتر باحال ها را به زور می داند، راهی پارکینگ می شدند تا سوار ماشین خود یا دوست به شدت شبیه خودشان بشوند. ماشین سوارها را کمتر می توانستی در محیط  دانشگاه ببینی. معمولا بعد از استاد می آمدند و بهانه شان ترافیک بود . ساعت ناهار را هم در دو، سه رستوران سطح بالای داخل شهر می گذارندند یا خانه دانشجویی دوستی که در ازا سواری مجانی هرازگاهی، مهمانشان می کرد.
در نقطه مقابل آن ها، خیلی بی حال ها بودند که یک راست بعد از اتمام کلاس می رفتند و سوار اتوبوس های دربستی دانشگاه  می شدند. این سرویس ها به اجباری متمایل به اختیار عموما تفکیک جنسیتی می شد. اینها تقریبا هر روز در صف ژتون وسالن غذاخوری حاضر می شدند. با کمی تجربه ، احتیاجی به گوی شیشه ای نبود تا بتوانی پیش بینی کنی کدام یک از این خیلی بی حال ها ، به طریقی بعد ازچند  ترم جایی میان خیلی باحال ها برای خودشان پیدا می کنند.
بین خیلی باحال ها و خیلی بیحال ها ، یک تاکسی زرد رنگ وجود داشت. تاکسی که مقصد اش ترمینال بود. طیف میان حال ها سوار تاکسی می شدند. البته یک ماورا میان حال ها هم وجود داشت، ماورا میان حال ها، سوار تاکسی های ترمینال می شدند اما درست یک چهار راه قبل از ترمینال ،جایی که پاتوق سواری های شخصی بود پیاده می شدند .
اسفند 84 ، ساعت 5 عصر ، من در نقطه افتراق یا شاید باید بگویم انتشار این طیف ها ، جلوی در دانشگاه ایستاده بودم و فکر می کردم دقیقا از کجا می توانم بفهمم او جز کدام طیف است؟ نه اینکه او را نشناسم ، با معیار خودم خوب می شناختمش اما هنوز حرفهای زیادی تا این جزئیات بی اهمیت مانده بود. آخرین هفته تشکیل کلاس ها قبل از سال نو بود. حساب کردم از این شنبه تا اولین شنبه بعد از عید  یک ماه طولانی در پیش رو است. نه باید حتما او را یکبار دیگر ببینم.
کسی روی شانه ام زد ، برگشتم ، مارال بود گفت : بریم؟  و به تاکسی اشاره کرد . بقیه سوار شده بودند و از نگاه منتظرشان می توانستم حدس بزنم باز هم دچار کری موقت شده ام. همان حالتی که گوش ها انتخابی می شوند، مثلا غرق فیلم یا کتابی می شی و بعد با تکان دست کسی جلوی صورتت به خودت می آیی!
پاهایم را روی زمین کشیدم و سوار تاکسی شدم. راننده دنده عقب گرفت تا دور بزند، همانجا بود که دیدمش. روی صندلی عقب تاکسی جلویی نشسته بود.  ریه هایم شبیه کیسه مچاله که در آن دمیده شود ، پر از هوا شد .
به ذهنم رسید فریاد بزنم: آقا این تاکسی جلویی رو تعقیب کن!  شرم حضور دوستانم بود یا امید مقصد مشترک ،به هر حال ساکت ماندم و در حالی که صندلی کمک راننده را بغل کرده بودم به جلو خیره شدم. به خاطر ترافیک توقف کردیم . شیشه را پایین دادم ، اثری از او نبود. راننده لعنتی کمی گاز بده! این راه همیشه اینقدر شلوغ بود ، سرعت گیرو چراغ قرمز داشت؟
به چهارراه قبل از ترمینال رسیدیم، به عدد های قرمز نگاه کردم، 120 ثانیه! دستم رفت سمت دستگیره در، بروم آنطرف چهار راه تاکسی دیگری بگیرم! احمق نباش. نکند جز ماورا میان حال باشد؟ نکند همین جا پیاده شده باشد؟ گردن کشیدم که آن طرف چهار راه را ببینم، جایی که ماشین های شخصی می ایستند.  اگر رفته باشد چه؟
به عدد ها نگاه کردم، 90 ثانیه! شوخی می کنی؟ صندلی را توی بغلم بیشتر فشردم. مارال برگشت عقب و نگاهی به من کرد.
یعنی می دانست؟ چراغ سبز شد و ماشین ها آرامتر از همیشه راه افتادند. تاکسی زیر پل عابر پیاده ایستاد. فقط کافی بود از این پله   ها بروم بالا و از روی پل رد شوم ، آن طرف، پله ها به حیاط ترمینال می رسیدند. نفهمیدم چه کسی کرایه تاکسی را حساب کرد.  چیزی به اولین پله نمانده بود که مارال صدایم کرد." کیفم رو بگیر!" کیفش را به من داد و خودش پایش را روی جدول گذاشت و شروع کرد به گره زدن بند کفشش. کارش که تمام شد از کفش های بندی منتفر شده بودم.
دیگر صبر نکردم کیفش را دستش دادم و پله ها را دو تا یکی رفتم بالا و در جواب سئوال احتمالی آن ها گفتم: میرم دستشویی !
به سمت دیگر پل رسیدم ، یک حس غریزی باعث شد از ارتفاع پل برای دیده بانی استفاده کنم. به انتهایی ترین نقطه رفتم ، دید خوبی داشت. تمام محوطه ترمینال با اتوبوس های بنز و وولو ، کمک رانندهایی که فریاد می زدند و اسم شهرها را می گفتند ، مسافران با چمدان و دانشجو ها با کوله پشتی هایشان زیر پایم بود. 
صد متر آن طرف تر ، پشت به جمعیت مرد جوان قد بلندی با کت سبز روشن، رو به من ایستاده بود و با چشمانی که حالتی میان نگرانی و نا باوری داشت خیره به من را نگاه می کرد.  خودش بود! پایین رفتن از پله های پل حسی شبیه به سر خوردن از یک سرسره بزرگ را داشت این را قبول می کنم که تاثیر دوپامین بود اما سرخوشی که با من ماند این حقیقت بود که می دانستم  دیگر لازم نیست هیچ وقت دنبالش بگردم.