۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

آیا راپتور کفش های بلورین پوشید؟


سیندرلا از رویای شیرینش بیدار شده بود و با آواز برای پرنده های زیبا، خوابی را که دیده بود تعریف می کرد. خواهرشیرخوارم محو تماشای گنجشک های والت دیزنی می شد و مادرم با کیف و چادر زیر بغل، بی صدا از پشت سرش به سرکار می رفت.   این مراسم صبح گاهی هر روزه، به غیر از آشنا کردن ما با مفهوم شاهزاده سوار بر اسب و خوشبختی ای که از یک لباس سفید شروع می شود، موجود مخوفی به نام نامادری را هم وارد واژگان ما کرد . داستان های سفید برفی و هفت کوتوله، هانس و گرتل حتی نمونه های ایرانی اش ماه پیشونی و... روی نامادری را سیاه و سیاه تر کردند.  (نامادری ، هر چه هست، مادر نیست! زن مخوفی  که در نبود پدر از شما بیگاری می کشد و در بدترین حالت قصد جانتان را می کند.)
بعد از چند تلاش ناموفق در صحبت با موش ها و انتظار بیهوده برای ظهور ناجی بزرگ پری مهربان! در یک جلسه خود- روان درمانی شبانه، همانطور که به سایه های توی کمد خیره شده بودم با خودم تکرار می کردم که تاسفم از بابت خیالی بودن تبدیل شدن یک کدوی تنبل به کالسکه ای جادویی، به آرامش خاطر دروغ بودن اژدها، ملکی یخی و جادوگر بچه خوار می ارزد. 
نامادری، همراه تمام آدم خوب ها و بدهای داستان های کودکی ام به دست فراموشی سپرده می شد اگر او را نمی دیدم. سال سوم ابتدایی را در شهری خواندم که فقط یک دبستان دخترانه داشت. بچه های غیرانتفاع و شاهد و تیزهوش و نمونه همه سریک کلاس می نشستند. هنوز هم بعد از سالها نمی دانم روش آن روزهای معلم مان چقدر علمی و مفید بود اما چند نفر از شاگرد زرنگ های کلاس را مجبور کرد که کنار ضعیف ترین شاگردها بنشینند ونقش معلم خصوصی آن ها را ایفا کنند. از برتری  که جایگاه معلم بودن به من می داد مغرور و مفتخر بودم اما همه حس های خوب بعد از آنکه مشخص شد قرار است به چه کسی درس بدهم محو شدند. تنبل ترین شاگرد، کسی که  یکی - دو سال رفوزه شده بود سهم من بود ! با همه این ها می توانستم کنار بیایم اما با ظاهر عجیب اش نه.
با آنکه از ما بزرگتر بود قدش به شانه ام هم نمی رسید. مانتویی گشاد و رنگ و رو رفته روی چهار پاره استخوانی که هیکلش را تشکیل می دادند می پوشید . مادرم عادت داشت از لباس های کهنه برای گردگیری استفاده کند اما انگار او از دستمال ها مقنعه ای درست کرده بود. چشمان اش وق زده بودند و پوست چرک و چروکیده و پیرش پر از جای زخم و لک بود. اما بدترین قسمت دستهای او بودند. دستان ترک خورده و عاری از هرگونه چربی اش را طوری نزدیک سینه اش نگه می داشت که یادآور دایناسور شرور و فرز فیلمی بود که آن روزها به جای سیندرلا نگاه می کردیم. حرف چندانی نمی زد اما همانی هم که می گفت نامفهوم و آهسته و آغشته به لهجه محلی بود. وقتی سئوالی از او می پرسیدم با آن چشمان درشت در حالی که سرش را کج کرد بود به من خیره می شد و دستهایش را به سینه اش می چسباند . در این سکوت های طولانی احساس می کردم الان است که راپتور روی سینه ام بپرد و من را شکار کند. 
یک زنگ تفریح راپتور از کیسه سیاه نان خشک می خورد که همکلاسی که در پس سالها بی چهره ، بی صدا و بی نام شده انگار تعجب / ترحم/ تنفر را توی چشمان من دید وداستان او را برایم تعریف کرد. پدرراپتور بعد از مرگ مادرش، با زنی بیوه ازدواج می کند که خودش صاحب چند فرزند بوده. حالا چند سالی است که پدر راپتور هم مرده است و نامادری مانده و یک دوجین دهان گرسنه که بعضی هایشان حتی از خون خودش نیستند.
داستان راپتور توی ذهنم جایی تمام می شود که معلم باردارمان خشمگین از اینکه جواب تمام سئوالهایش همان نگاه تیز و سر کج است موهای راپتور را توی دستهایش گرفته وسرش را به این سو و آن سو می کشد و من سرم را پشت کتاب ام پنهان می کنم.