۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه


از مادرت را ... خواهرت را...عمه ات را ... تا زنی با واژن دریده!



کسی حرص ات را در آورده ؟ عصبانی هستی؟ دستت به او نمی رسد؟ زیر لب می گویی: عمه ات را ..، مادرت را... خواهرت را... خودت را... 
به ظاهر بی ضرر است ، حداقل از خشونت فیزیکی کم ضررتر! فوق اش به بی نزاکتی متهم می شوی! اما مشکل واقعی این سبک ادبیات چیست؟

1) مفعول بودن در سکس تحقیر آمیز است!


زنان زیادی در سراسر دنیا خودشان را به دست تیغ جراحی و یا حداقل آرایشگر می سپارند تا مردی را به رخت خواب بکشانند، مردان بسیاری عاطفه و مهارت و پول زیادی خرج می کنند تا به رخت خواب آن زنان یا مردان دیگر راه پیدا کنند. برای اکثر انسانها سکس از بزرگترین لذت هاست . واقعا مهم نیست از کجا این تصور به وجود آمده است که  مورد دخول قرار گرفتن در سکس، تحقیر آمیز است ، اما آیا این تصویر با واقعیت دنیای بیرون همخوانی دارد؟ 
تبلیغات گسترده ای روی ابزار یا قرص هایی می شود که مردان را قادر می سازد پارتنر خود را به ارگاسم برسانند. دغدغه اصلی انسان مدرن در سکس دیگر تولید مثل نیست ، رسیدن به لذت و لذت بخشی در رتبه اول قرار می گیرد.  ارگاسم در مردان با توجه به نمود بیرونی و آشکارش شاید دغدغه کمتری ایجاد کند ، اما حداقل مردان، خوب می دانند که چه تلاش هایی کرده اند تا همبسترشان چنین لذتی را تجربه کند. 


2) ناموس نقطه ضعف است! زنان نقظه ضعف اند!


در یکی از کتابهای ادبیات سالهای دبیرستان ، شعری بود در مورد پادشاهی شکست خورده که در کنار رودی خروشان چادر زده است تا اگر دشمن آخرین سپاهش را شکست داد ، زنان خاندانش را به آب بیافکند تا دست دشمنان به آن نرسد. یا زنانی که خود را از برج به پایین پرت کردند ، قبل از آن که شهری سقوط کند.
بله سپاه دشمن ، ماه ها دور از خانواده ، غرق در خون، وقتی به شهری می رسید، زنان را مورد تجاوز قرار می داد یا به کنیزی می گرفت. 
این تصور چقدر به دنیای امروز نزدیک است؟ راننده ای که روی دست شما پیچیده ، دشمن خونی شماست که سرش را با شمشیر قطع کنید و خواهر و مادرش را تصاحب کنید؟ 
در دربار عثمانی ، حاکمان برای سالیان درازی همسر رسمی اختیار نمی کردند چرا که بعد از شکست بایزید از تیمور، تیمور همسر بایزید را مجبور کرد که به صورت عریان در مجلس او پذیرایی کند.
دقت کنید که در اینجا ، عشق نیست که باعث می شود مردی از تصور تجاوز یا حتی معاشقه دیگران با زنان / مادران/ خواهران... عذاب بکشد، چیزی به نام غیرت و تعصب است. 
نکته بسیار جالب در مورد استفاده کنندگان فحش های این چنینی ، غیرت و تعصب خودشان بر روی آن چیزی است که ناموس نامیده می شود.

3) فاصله میان گفتار و کردار کمتر از آن است که تصور می شود.


عقیده ای وجود دارد که جمله ای را چند بار تکرار کن ، وارد ناخودآگاهت می شود. تجاوز به مثابه انتقام ، بیشتر از آنچه که فکرش را می کنید اتفاق می افتد. آخرین و مشهورترین قربانی این نوع انتقام 
همان دختر هندی است . مردانی که با دوست پسرش درگیر می شوند و در جلو چشم او به زن تجاوز می کنند. یکبار به تصویر آن قربانی نگاهی بکنید، حیوانی درون شما زندگی می کند که قادر به چنین کاری باشد؟

این نوع ادبیات در شبکه های اجتماعی نماد نوعی مبارزه است حتی بهترین ابزار طنز سیاسی، خالی کردن فشارهای دنیای بیرون، خلاصه اش اینکه طرفداران زیادی دارد. اما آیا واقعا بدون ضرر است؟ واژه ها ، چیزی بیشتر از حروفی پشت سر هم قرار گرفته هستند.

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

تخته نرد


گیلاسش را روی میز گذاشت ، برگشت رو به من کرد:
- زیادش کن! عاشق این آهنگم!
عاشقانه ای بود از گوگوش. پسرش از آن طرف سالن بلند شد آمد کنار مادرم نشست .
- یک راهنمایی ازتون می خوام! به نظرتون بعد از طرح اینجا مطب بزنم خوبه؟
مادرم با ذوق پسر جوان را نگاه کرد، همان نگاه مخصوص پزشک ها!  چقدر ناامید شد از اینکه هیچ کدام از چهار فرزندش پزشک نشدند. 
- بشین آقای دکتر، بشین تا بهت بگم! 
شاید نیروی حسادت باعث شد ،سرم را برگردانم سمت بازی پدرها. پدرم تاس را ریخت و سریع مهره را تکان داد. 
شق شق!
عاشق این صدا هستم، صدای تخته بازی پدرم. 
- بابا چند چنده؟
- خودت چی فکر می کنی؟  
و خنده ای کرد! خنده پیروزی. او تقریبا همیشه برنده بود اما این بازی فرق می کرد. حریف اش ، یک رقیب قدیمی بود. حبیب ، پسرعموزاده ای که در بچگی از شهرستان به اصفهان آمده بود تا درس بخواند، سالهای زیادی  مهمان خانه پدربزرگم بود و همکلاس پدرم! آخرش هم حبیب پزشکی تهران قبول شد و پدرم رشته ای نه چندان دندان گیر در شهرستان. داشتم امتیازات آن ها را در زندگی حساب می کردم ، کفه ترازو به شکل چشم گیری به سوی حبیب سنگینی می کرد. هر وقت زیادی نزدیک پدر باشی حتما کاری دستت می دهد.
- بابا ! چایی!
رفتم به آشپزخانه چایی بریزم. زن حبیب یا آن طور که ما صدایش می کنیم خانم دکتر آنجا ایستاده بود. 
پشت به همه ، از پنجره بیرون را نگاه می کرد، شاید.  به رسم میزبانی جلو رفتم:
- چیزی احتیاج ندارید؟
برگشت چشمانش سرخ بود.خودم را زدم به آن راه .
- چایی می خورید؟
- تا به حال عاشق شدی؟
نمی دانم چند ثانیه در سکوت به چشمانش زل زدم ، تاثیر الکل است؟ آن عاشقانه چه می خواند که اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته؟ شوهرش که داشت تاس می ریخت مرد خوش چهره و تحصیل کرده ای است، بچه هایی دارد که مادرم اگر می توانست ما را به آنها عوض می کرد! جواب محافظه کارانه ای دادم:
- خوب تو سن و سال من ، معلومه که تجربه اش رو داشتم.
لیوان سوم چایی را پر می کردم و او هنوز در سکوت تماشا می کرد، ناگهان گفت:
- نذاشتن ما بفهمیم عاشقی چیه! زود شوهرمون دادن! شما تا جوونید عاشقی کنید.
خنده معذبی کردم.