۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

تخته نرد


گیلاسش را روی میز گذاشت ، برگشت رو به من کرد:
- زیادش کن! عاشق این آهنگم!
عاشقانه ای بود از گوگوش. پسرش از آن طرف سالن بلند شد آمد کنار مادرم نشست .
- یک راهنمایی ازتون می خوام! به نظرتون بعد از طرح اینجا مطب بزنم خوبه؟
مادرم با ذوق پسر جوان را نگاه کرد، همان نگاه مخصوص پزشک ها!  چقدر ناامید شد از اینکه هیچ کدام از چهار فرزندش پزشک نشدند. 
- بشین آقای دکتر، بشین تا بهت بگم! 
شاید نیروی حسادت باعث شد ،سرم را برگردانم سمت بازی پدرها. پدرم تاس را ریخت و سریع مهره را تکان داد. 
شق شق!
عاشق این صدا هستم، صدای تخته بازی پدرم. 
- بابا چند چنده؟
- خودت چی فکر می کنی؟  
و خنده ای کرد! خنده پیروزی. او تقریبا همیشه برنده بود اما این بازی فرق می کرد. حریف اش ، یک رقیب قدیمی بود. حبیب ، پسرعموزاده ای که در بچگی از شهرستان به اصفهان آمده بود تا درس بخواند، سالهای زیادی  مهمان خانه پدربزرگم بود و همکلاس پدرم! آخرش هم حبیب پزشکی تهران قبول شد و پدرم رشته ای نه چندان دندان گیر در شهرستان. داشتم امتیازات آن ها را در زندگی حساب می کردم ، کفه ترازو به شکل چشم گیری به سوی حبیب سنگینی می کرد. هر وقت زیادی نزدیک پدر باشی حتما کاری دستت می دهد.
- بابا ! چایی!
رفتم به آشپزخانه چایی بریزم. زن حبیب یا آن طور که ما صدایش می کنیم خانم دکتر آنجا ایستاده بود. 
پشت به همه ، از پنجره بیرون را نگاه می کرد، شاید.  به رسم میزبانی جلو رفتم:
- چیزی احتیاج ندارید؟
برگشت چشمانش سرخ بود.خودم را زدم به آن راه .
- چایی می خورید؟
- تا به حال عاشق شدی؟
نمی دانم چند ثانیه در سکوت به چشمانش زل زدم ، تاثیر الکل است؟ آن عاشقانه چه می خواند که اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته؟ شوهرش که داشت تاس می ریخت مرد خوش چهره و تحصیل کرده ای است، بچه هایی دارد که مادرم اگر می توانست ما را به آنها عوض می کرد! جواب محافظه کارانه ای دادم:
- خوب تو سن و سال من ، معلومه که تجربه اش رو داشتم.
لیوان سوم چایی را پر می کردم و او هنوز در سکوت تماشا می کرد، ناگهان گفت:
- نذاشتن ما بفهمیم عاشقی چیه! زود شوهرمون دادن! شما تا جوونید عاشقی کنید.
خنده معذبی کردم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر