۱۳۹۱ دی ۸, جمعه


انگشت های بهم چسبیده


دور میز نشسته ایم. در حالی که سعی می کنم روغن های روی خورشت را نکشم، لبخند می زنم و رو به خواهرش می گویم : زحمت کشیدی !
با لبخند شیرینی جوابم را می دهد. سکوت همیشه معذبم کرده، نگاه ملتمسانه ای به امیر می کنم. هر چه باشد او اینجا از همه راحت تر است . همکلاسی قدیمی من و اوست و اینقدر در خانه آنها آمده و رفته است که  بتواند این یخ لعنتی را بشکند. نمک دان توی دستش را تعارف میکند : نمک می خوای؟ 
نمک می خواهم؟ فکر می کنم عجب کنایه ای ! نمکِ یخ شکن!
- نه ممنون ، خوبه! راستی تو فشار خونت بالاست  حالا هی نمک بزن. 
رو به خواهرش می کنم: یعنی قراضه است این پسر ها! هم دیسک کمر داره هم فشار خون ! 
برای کامل شدن مکالمه افتضاحم یک خنده هستریک هم می کنم . 
داشتم توی ذهنم دنبال یک موضوع دیگر برای شروع صحبت می گشتم که متوجه شدم آنها گرم صحبت اند.
پرسیدم  چی؟
- تو نمیشناسیش ...
چرا فکر می کردم خواهرش غریبه است؟ گذشته من و او و امیر به سالهای دانشگاه برمی گشت. حالا آنها بودند که اشتراکشان خاطره ها نبود. 
- امیر بزن ام بی سی پرشیا ، گریز آناتومی میده!
یک نقطه اشتراک! وقت حمله است!
- تو هم نگاه می کنی؟ سیزن چندش رو داره نشون میده؟
خواهرش با من حرف می زد و من کوه یخی که داشت آب می شد فکر می کردم. 
غذا تمام شد، بلند شدیم که میز را جمع کنیم، با یک نقشه قبلی جلوی سینک ظرف شویی ایستادم که : من ظرفها رو می شورم. 
صدایی از هر طرف بلند شد : نه ... نمی خواد...بیا این طرف ببینم!
توی آن آشپزخانه کوچک با سه نفری که هر کدام یک سرو گردن از من بلند تر بودند بر سر فتح ظرفهای کثیف جنگیدم و به شکل آبرومندانه ای مغلوب شدم. بغلم کرد و توی هال زمین گذاشت.
- بیا بریم توی اتاقم.
نگاهی به خواهرش و امیر کردم که در آشپزخانه مشغول بودند.  
اصرار کرد: بیا بریم ، عیب نداره!
گفتم : در را نبند! 
خنده ای کرد و در را بست. آمد جلو و پیشانی ام را بوسید. دلم می خواست آن در بسته همیشه بماند و او همین قدر نزدیک . 
- موسیقی گوش کنیم؟ 
کی به موسیقی اهمیت می دهد ! نرو!
- باشه ! 
رفت به سمت کامپیوترش . و من لبه تخت اش نشستم. نگاهی به دور تا دور اتاق اش انداختم. به غیر از فضای میز و کمد و تخت اش ، همه جا کتاب بود. خودش چه می گفت؟ 
" شبیه کابوس شخصیت کتاب تنهایی پر هیاهو یک روز کتابهام می ریزه رو سرم و خفه میشم!"
چقدر اتاقش را پیش خودم مجسم کرده بودم، چقدر او را توی این اتاق!  تابلو روی دیوار اتاقش را که دیدم خنده ام گرفت! 
- هنوز این رو داری؟
- معلومه که دارم!
نقاشی ناشیانه خودم بود ، کادو اولین سال تولدش. دقیق تر که نگاه کردم آثار خودم را همه جای اتاقش دیدم. آن چراغ خواب دست ساز، این مجسمه سوغات ،...
ناگهان متوجه شدم بالای سرم ایستاده. گفت : روی تخت دراز بکش!
قلبم تند زد. اما ناخودآگاه به حرفش گوش کردم. رفت و یک صندلی آورد و گذاشت کنار تختش .
کتابی که من نفهیمدم کی جدا کرده بود توی دستش گرفت. کتاب را که باز کرد، خم شد و پاهایم را روی زانوهایش گذاشت. 
- بخونم؟
- بخون!
شروع کرد به خواندن . به صدایش گوش می کردم و نمی کردم، پایم را نوازش کرد. چشمم افتاد به پای خودم! پاهایی که هیچ وقت زیبا نبودند. نه فقط به این دلیل که زیادی کوچک و تپل بودند ، به این خاطر که دو تا از انگشتاهای پای راستم به هم تا نیمه چسبیده اند. اگر پا انگشت اشاره داشت ، می گفتم انگشت اشاره پایم به اندازه یک بند به انگشت وسطی چسبیده است. 
یادم افتاد به روز اولی که پایم را دید. ندید ، خودم نشانش دادم! به اصرار بچه ها رفته بودیم قهوه خانه ، 
طبق معمول جوراب پایم نبود. پایم را گذاشتم وسط قالی و انگشتهای ناقص الخلقه ام را نشان همه دادم.
یکی ، دونفر گفتند چه بامزه ! اما می توانستم چیزی شبیه انزجار را در چهره اش بخوانم! برای همین بلافاصله گفتم: همه می گن باید عمل کنم( یادم است که نگفتم مامان و بابام تا بچه ننه به نظر نرسم!)
و او گفته بود: خوب می تونی عمل کنی ! عمل ساده ایه!
زدم به شوخی که: آخه اگه عمل کنم ، وقتی از پزشکی قانونی بهتون زنگ می زنن می گن، ببخشید یک جسد مجهول الهویه با مشخصات گمشده شما دارم ، به چی میخواین آدرس بدین؟
آن روز حتی نخندید. حالا داشت کتاب می خواند و من روی تخت اش دراز کشیده بودم و او انگشت های ناقص الخلقه من را نوازش می کرد.
صدای در زدن آمد ، از جا پریدم ، خواهرش در را باز کرد، او ایستاده بود و من لبه تخت نشسته بودم.
چه موقعیت احمقانه ای! 
- چایی می خورین؟
- الان می آیم!
وقتی داشتم به آن سوی در می رفتم ، خودم را توی آینه اتاقش نگاه کردم، رنگ قرمز روی گونه هایم سایه انداخته بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر