۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

باد برگه ها را نبرد:

براساس خاطرات یک معلم


کفشم نو بود و پایم را می زد. پاشنه اش را بخوابانم؟  نه اگر یکی از شاگردهایم من را ببیند چه؟ 
با خودم حساب کردم چند چهار راه آن طرف تر از مدرسه چقدر احتمالش هست که هنوز شاگردی پشت سرم باشد.N را یعنی بگیرم تعداد دانش آموز هایم؟ چند تا بودند؟ 34 تا اولی ، 30 تا دومی ، 32 تا سومی؟ چهارمی ها 25تا ، جمع اش چقدر می شود؟ حال حساب کردن نداشتم ، همین که از صبح 6 ساعت ریاضی درس دادم بس ام است. برگه ها را از این دستم دادم آن دستم. باید برم کلاسور دوران دانشگاه را از زیر زمین بیارم بیرون. یکی از همین روزها برگه های امتحانشان از دستم می افتد و باد همه شان را می برد و آن وقت بیا و جواب این ورپریده ها را بده که برگ هایمان کو؟ اه لعنت به این کفش مسخره! پشت پایم حتما تاول زده. بی خیال خیلی وقت است پشت سرم صدای خسته نباشید خانوم ، و خنده های نخودی شان را نمی شنوم.   رفتم پایم را گذاشتم لب جوی، پاشنه یک کفشم را خواباندم که صدای آژیر قرمز از بلندگوی مسجد پخش شد. صدای چیزی هوا را می شکافت و نزدیک می شود . همهمه ، جیغ ...  
پریدم توی جوی ، سرم را فروکردم توی لجن های تهش و دستم را پشت گردنم گذاشتم. صدای مهیب آمد و بعد گوشهایم سوت کشید، من کر شده بودم یا همه جا سکوت بود؟ سرم را بلند کردم. سعی کردم بایستادم. پایم لیز می خورد. برگه ها! برگه ها داشتن توی جوی می رفتند. چرا این رنگی شده اند؟ چنگ زدم ، و دسته ای از برگه ها ، مثله یک خمیر قرمز آمد توی دستم. این خون بود؟ خون من؟ چرا درد  نداشتم؟ یک لنگه کفشم نیست. برگشتم پشت سرم را نگاه کنم، چند دختر با مانتو و مقنعه روی زمین افتاده بودند ، رد خون راهش را تا جوی می کشید. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر