۱۳۹۱ دی ۸, جمعه


انگشت های بهم چسبیده


دور میز نشسته ایم. در حالی که سعی می کنم روغن های روی خورشت را نکشم، لبخند می زنم و رو به خواهرش می گویم : زحمت کشیدی !
با لبخند شیرینی جوابم را می دهد. سکوت همیشه معذبم کرده، نگاه ملتمسانه ای به امیر می کنم. هر چه باشد او اینجا از همه راحت تر است . همکلاسی قدیمی من و اوست و اینقدر در خانه آنها آمده و رفته است که  بتواند این یخ لعنتی را بشکند. نمک دان توی دستش را تعارف میکند : نمک می خوای؟ 
نمک می خواهم؟ فکر می کنم عجب کنایه ای ! نمکِ یخ شکن!
- نه ممنون ، خوبه! راستی تو فشار خونت بالاست  حالا هی نمک بزن. 
رو به خواهرش می کنم: یعنی قراضه است این پسر ها! هم دیسک کمر داره هم فشار خون ! 
برای کامل شدن مکالمه افتضاحم یک خنده هستریک هم می کنم . 
داشتم توی ذهنم دنبال یک موضوع دیگر برای شروع صحبت می گشتم که متوجه شدم آنها گرم صحبت اند.
پرسیدم  چی؟
- تو نمیشناسیش ...
چرا فکر می کردم خواهرش غریبه است؟ گذشته من و او و امیر به سالهای دانشگاه برمی گشت. حالا آنها بودند که اشتراکشان خاطره ها نبود. 
- امیر بزن ام بی سی پرشیا ، گریز آناتومی میده!
یک نقطه اشتراک! وقت حمله است!
- تو هم نگاه می کنی؟ سیزن چندش رو داره نشون میده؟
خواهرش با من حرف می زد و من کوه یخی که داشت آب می شد فکر می کردم. 
غذا تمام شد، بلند شدیم که میز را جمع کنیم، با یک نقشه قبلی جلوی سینک ظرف شویی ایستادم که : من ظرفها رو می شورم. 
صدایی از هر طرف بلند شد : نه ... نمی خواد...بیا این طرف ببینم!
توی آن آشپزخانه کوچک با سه نفری که هر کدام یک سرو گردن از من بلند تر بودند بر سر فتح ظرفهای کثیف جنگیدم و به شکل آبرومندانه ای مغلوب شدم. بغلم کرد و توی هال زمین گذاشت.
- بیا بریم توی اتاقم.
نگاهی به خواهرش و امیر کردم که در آشپزخانه مشغول بودند.  
اصرار کرد: بیا بریم ، عیب نداره!
گفتم : در را نبند! 
خنده ای کرد و در را بست. آمد جلو و پیشانی ام را بوسید. دلم می خواست آن در بسته همیشه بماند و او همین قدر نزدیک . 
- موسیقی گوش کنیم؟ 
کی به موسیقی اهمیت می دهد ! نرو!
- باشه ! 
رفت به سمت کامپیوترش . و من لبه تخت اش نشستم. نگاهی به دور تا دور اتاق اش انداختم. به غیر از فضای میز و کمد و تخت اش ، همه جا کتاب بود. خودش چه می گفت؟ 
" شبیه کابوس شخصیت کتاب تنهایی پر هیاهو یک روز کتابهام می ریزه رو سرم و خفه میشم!"
چقدر اتاقش را پیش خودم مجسم کرده بودم، چقدر او را توی این اتاق!  تابلو روی دیوار اتاقش را که دیدم خنده ام گرفت! 
- هنوز این رو داری؟
- معلومه که دارم!
نقاشی ناشیانه خودم بود ، کادو اولین سال تولدش. دقیق تر که نگاه کردم آثار خودم را همه جای اتاقش دیدم. آن چراغ خواب دست ساز، این مجسمه سوغات ،...
ناگهان متوجه شدم بالای سرم ایستاده. گفت : روی تخت دراز بکش!
قلبم تند زد. اما ناخودآگاه به حرفش گوش کردم. رفت و یک صندلی آورد و گذاشت کنار تختش .
کتابی که من نفهیمدم کی جدا کرده بود توی دستش گرفت. کتاب را که باز کرد، خم شد و پاهایم را روی زانوهایش گذاشت. 
- بخونم؟
- بخون!
شروع کرد به خواندن . به صدایش گوش می کردم و نمی کردم، پایم را نوازش کرد. چشمم افتاد به پای خودم! پاهایی که هیچ وقت زیبا نبودند. نه فقط به این دلیل که زیادی کوچک و تپل بودند ، به این خاطر که دو تا از انگشتاهای پای راستم به هم تا نیمه چسبیده اند. اگر پا انگشت اشاره داشت ، می گفتم انگشت اشاره پایم به اندازه یک بند به انگشت وسطی چسبیده است. 
یادم افتاد به روز اولی که پایم را دید. ندید ، خودم نشانش دادم! به اصرار بچه ها رفته بودیم قهوه خانه ، 
طبق معمول جوراب پایم نبود. پایم را گذاشتم وسط قالی و انگشتهای ناقص الخلقه ام را نشان همه دادم.
یکی ، دونفر گفتند چه بامزه ! اما می توانستم چیزی شبیه انزجار را در چهره اش بخوانم! برای همین بلافاصله گفتم: همه می گن باید عمل کنم( یادم است که نگفتم مامان و بابام تا بچه ننه به نظر نرسم!)
و او گفته بود: خوب می تونی عمل کنی ! عمل ساده ایه!
زدم به شوخی که: آخه اگه عمل کنم ، وقتی از پزشکی قانونی بهتون زنگ می زنن می گن، ببخشید یک جسد مجهول الهویه با مشخصات گمشده شما دارم ، به چی میخواین آدرس بدین؟
آن روز حتی نخندید. حالا داشت کتاب می خواند و من روی تخت اش دراز کشیده بودم و او انگشت های ناقص الخلقه من را نوازش می کرد.
صدای در زدن آمد ، از جا پریدم ، خواهرش در را باز کرد، او ایستاده بود و من لبه تخت نشسته بودم.
چه موقعیت احمقانه ای! 
- چایی می خورین؟
- الان می آیم!
وقتی داشتم به آن سوی در می رفتم ، خودم را توی آینه اتاقش نگاه کردم، رنگ قرمز روی گونه هایم سایه انداخته بود.

خطر به زنان مطلقه نزدیک می شوید!


مدیرعامل  ،مدیرمالی شرکت را به اتاقش احضار کرد . بعد از کمی حاشیه رفتن گفت: 
- با توجه به شرایط خاص خانم ف فکر می کنم بهتر باشه شما به عنوان یک مرد متاهل ازش دوری کنی!
- چه شرایطی ؟
- خوب از منابع انسانی اطلاع دادن که مطلقه است.
فردایش میز خانم ف از اتاق حسابداری خارج و در عمومی ترین مکان شرکت کناز میز منشی قرار گرفت.
با توجه به رشد آمار طلاق در جامعه ، زنان مطلقه بخش بزرگتری از جامعه را تشکیل می دهند، اما آیا این به معنی آسان تر شدن مشکلات آنان پس از جدایی از همسرانشان است؟
در بسیاری از موارد زنان جوان برای پیدا کردن مکانی مناسب زندگی آنقدر دچار مشکل می شوند که ترجیح می دهند به خانه پدری برگردند.  
مونا یک زن 28 ساله مطلقه است ، می گوید که پس از جدایی ، سعی کرده مدتی استقلال اش را جفظ کند پس آپارتمانی در منطقه نزدیک محل کارش اجاره نموده ، اما یک روز مدیر ساختمان در خانه اش را می زند و نامه ای به او نشان می دهد حاکی از آنکه تمام ساکنان آپارتمان خواهان فسخ قرارداد اجاره او هستند، وقتی دلیل را جویا می شود می گویند که این آپارتمان محل زندگی خانواده هاست! 
اما واقعا زنان مطلقه/ بیوه بمب های سکس هستند؟ آیا واقعا دلیلی برای اینگونه برخوردها وجود دارد؟
در این باره با دکتر رزگار آویژه ، سکس تراپ گفت گو کرده ایم:
1) به طور کلی چه تفاوتی بین مشکلات زنان مطلقه در جوامع سنتی و مدرن قائل هستید؟

مهمترین وجه تفاوت مشکلات یک زن مطلقه یا همسر از دست داده در ایران (به عنوان یک جامعه سنتی) با یک جامعه مدرن، ازدواج مجدد است. در قوانین ایران موانع بسیار زیادی برای حق حضانت از کودکان توسط مادر وضع شده است اما همین حقوق اندک نیز با ازدواج مجدد زن از او گرفته می شود. همین مسئله باعث شده که بسیاری از این زنان نیازهای روحی و عاطفی خود را فراموش و فکر ازدواج مجدد را از سر بیرون کنند. طبق آمار سازمان ثبت احوال، تعداد زنان مجردی که پس از فوت شوهر تنها زندگی می کنند هفت برابر مردانی است که پس از فوت همسرشان تنها زندگی می کنند. این در حالی است که مقایسه آماری ایران با جوامع غربی نشان می دهد که نسبت ازدواج های مجدد مردان ایرانی به مردان غربی 6 درصد بیشتر و نسبت ازدواج های مجدد زنان ایرانی 36 درصد کمتر از زنان غربی است.
 زن تنها شده بر اثر طلاق یا فوت همسر با مشکلات عدیده ای در ایران روبروست. تنهایی، مشکلات مالی و اجتماعی، محرومیت جنسی و آسیب های روانی در کنار سختی های نگهداری از فرزندان از این جمله اند. از طرفی نگاهی که مردان و حتی پسران نوجوان ایرانی به این دسته از زنان دارند خود به قدر کافی آزار دهنده است. نگاهی که اغلب حاکی از تلقی شی انگارانه از زنان و دیدن آنها به شکل طعمه آماده جنسی است. همین نگاه است که در کنار موانع فرهنگی، قانونی، خانوادگی و اجتماعی، اغلب باعث انزوا و تنهایی و دوری از فعالیت های اجتماعی زنان مطلقه و تنها می شود.
 زنان مطلقه و همسر از دست داده مجموعه ای از ناامیدی، اندوه، افسردگی و محرومیت جنسی را با خود دارند. در حالیکه در یک جامعه مدرن، زنان تنها از امنیت اجتماعی و حقوق فردی و اجتماعی مناسبی برخوردارند و هنگامی که وارد رابطه با مرد دیگری می شوند چندان نگران قضاوت و دخالت های بی جای خانواده و اطرافیان و قربانی شدن و مورد سواستفاده قرار گرفتن نیستند.
2 )یک تصور عمومی وجود دارد که زنان مطلقه/ بیوه  آسان تر وارد روابطی می شوند که منجر به سکس می شود. این تصور را چقدر به واقعیت نزدیک می دانید؟نقش عدم وجود مانع تعهدآوری به نام بکارت را در مورد وضعیت زنان مطلقه / بیوه چقدر میدانید؟ برای مثال عموم معتقد اند آگاهی مردان به این مساله باعث افزایش پیشنهاد سکس به این زنان می شود.

طرح این سئوال مصداقی از تحلیل‌های مبتنی بر شهود عامیانه یا (common sense)  است.                                                                                                                                                                                                                                  
   استناد به شواهدی محدود جهت تایید تعمیم‌های مربوطه، از ویژگی‌های ماهوی چنین تحلیل‌هایی است. اصولا وقتی خود سکس در نهادهای پژوهشی ما موضوعیت ندارد و تحقیق درباره آن همواره اقدامی خلاف امنیت و مصلحت ملی و شمرده می شود دیگر مسائل مربوط به آن از جمله میزان روابط جنسی زنان مطلقه / بیوه نسبت به دختران و نقش وجود و نبود بکارت در دختران در روابطی که به سکس می انجامد و چگونگی بروز رفتارهای جنسی در زنان مطلقه و تفاوت آن با دختران چندان مجل تحقیق و بررسی پیدا نکرده است.
وقتی هنوز رشته های جامعه شناسی جنسی یا سکسولوژی اجتماعی در هیچ یک از سطوح آموزشی ما وارد نشده است و معدود پژوهش های دانشجویان و اساتید رشته های جامعه شناسی، روانپزشکی و روان شناسی اجازه طرح عمومی ندارند و محرمانه تلقی می شوند پاسخ دقیق و مستند به این گونه پرسش ها بسیار دشوار است. بنابراین هرگونه پاسخ من به این دو سوال مطلقا پشتوانه پژوهشی ندارد.
با این وجود معتقدم خود بکارت هرگز مانعی برای ایجاد و انجام یک رابطه جنسی نیست. آمار بالای دخترانی که علی رغم داشتن بکارت تجربه های متعدد و متفاوت جنسی داشته اند موید این ادعا است؛ 31 درصد دختران دبیرستانی در شهرهای بزرگ و 67 درصد دختران دانشجوی دانشگاه های دولتی و آزاد در یک نظر سنجی انجام شده در سال 90 توسط کلینیک سلامت جنسی وزارت بهداشت، تجربه حداقل یکبار از اشکال مختلف سکس (آنال سکس، اورال سکس و...) با جنس مخالف خود را داشته اند. (بدون اینکه بخواهم به درصد بالای جراحی ترمیمی بکارت که اخیرا متداول و همه گیر شده است اشاره ای داشته باشم).
می خواهم نتیجه بگیرم که تغییرات اجتماعی و مخصوصا شتاب تند تغییرات فرهنگی در جامعه جوان ایران باعث شده بخش زیادی از جمعیت دختران بدون اینکه منتظر ازدواج باشند یا بکارت را مانع جدی برای سکس بدانند وارد رابطه جنسی با دوست پسران خود می شوند. این در حالی است (همچنان که در پاسخ به پرسش نخست شما گفتم) زنان مطلقه و بیوه هرچند مانعی به نام بکارت برای انجام رابطه جنسی با مرد دلخواهشان ندارند اما موانع گوناگون دیگری بر سر راهشان است که باعث می شود اغلب آنها از ایجاد رابطه جنسی با مردان دور و برشان پرهیز داشته باشند. آمار بالای ابتلا به انواع اختلال اضطراب و افسردگی و حتی خودکشی در بین این گروه، نشانگر مشکلات عدیده و جدی زنان مطلقه و بیوه در جامعه ایران است.
3) اینطور گفته می شود که زنان پس از تجربه کردن سکس ، توانایی کمتری در کنترل تمایلات جنسی خود دارند پس زنان سابقا ازدواج کرده نسبت دوشیزگان هم سن و سال خود تمایل بیشتری به رابطه جنسی دارند ؟

تمایلات جنسی زنان خیلی متاثر از عوامل اجتماعی و فرهنگی است و گرایش آنها در برابر محرک های جنسی با گذشت زمان بیشتر دستخوش تغییر می شود. اما در حقیقت تمایلات جنسی ربط چندانی به تجربیات جنسی ندارند. مثلا زنان مذهبی گرایشات کمتری به رابطه جنسی دارند اما دخترانی که در معرض مدام توجه و کلیشه های جنسی مردان هستند تمایل زیادی به انجام رابطه جنسی دارند. ضمن اشاره به این نکته که بیشتر دختران در تصمیمات خود درمورد رابطه جنسی تحت تاثیر همسالان شان هستند باید بگویم زنانی که تحصیلات بالاتری دارند، فعالیت های جنسی متنوع تری را تجربه می کنند و این مسئله ربط زیادی به مطلقه و بیوه بودن یا نبودن آنها ندارد.
دختران در انتخاب شریک جنسی خود بسیار دقیق و محتاط هستند. چون آنها هستند که در معرض باردار شدن قرار دارند و ممکن است مجبور شوند از یک بچه نگهداری کنند. شریکی می خواهند که با آنها بماند و از فرزندشان نگهداری کند. حتی برایشان مهم است که با کسی وارد رابطه بشوند که وضعیت مالی قابل قبولی داشته باشد تا بتواند کیفیت بهتری به زندگیشان ببخشد. 
می بینیم تا اینجا مسئله ی بکارت عامل تعیین کننده ای برای بروز تمایلات جنسی نیست. دو عامل بلوغ و فشار دوست و شريك، تعيين كننده میزان فعاليت جنسی در دختران هستند. اين نکته که دوستان يك دختر از نظر جنسی فعال هستند يا نه، نقش عمده تري در زندگی جنسی او دارد. 
در مقابل زنان مطلقه یا بیوه یا زنانی که تجربه رابطه جنسی واژنی داشته اند ممکن است اصلا ارگاسم را تجربه نکرده باشند. آنها معمولا مهارت هاي رفتار سكسي شان را تا سال ها پس از ازدواج توسعه نداده اند. حتی ممكن است اصلا خودارضایی و یا اورال سکس را هم تجربه نکرده باشند. به همین خاطر احتمال زیادی دارد دچار سرد مزاجی شده و یا درگیر ناهنجاری های جنسی مزمن باشند و از تکرار تجربیات ناخوشایند گذشته پرهیز کنند. این نکته را نبایست از نظر دور داشت که درصد بالایی از آمار طلاق در ایران به خاطر ناهنجاری ها و مشکلات جنسی است.
اما نکته اصلی این است که چه زنان مطلقه و همسر از دست داده و یا دختران باکره چنانچه در یک رابطه نرمال، ارگاسم را تجربه کرده باشند همواره مشتاق تکرار این تجربه هستند. و می دانیم که ارگاسم نیز صرفا به رابطه واژنی بستگی ندارد. درصد زنانی که با اورال سکس به ارگاسم می رسند بیشتر از آنهایی است که صرفا با سکس واژنی ارگاسم را تجربه کرده اند.

 پ.ن:   متن بالا در مجله #وزین_نامه اتشار یافته  است .به دلیل بحث انگیز بودن موضوع دوباره منتشر می شود. 

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه


آن دو لیمو:

1
انگار صحنه ای از جهنم باشد نه آب گرمی در سراب. زنان با بازوهای شل و شکم های چین خورده میان جیغ و فریاد بچه ها در مه به هم می لولیدند. اگر این آب خود آب شفا هم بود حاضر نبودم لحظه ای پایم را درونش بگذارم. به سمت درخروجی راه افتادیم که چشمم افتاد به زنی لاغر که زیر دوش پشت به جمعیت ایستاده بود . برگشت تا حوله اش را بردارد که جای خالی یکی از سینه هاش را دیدم. 
2
دبیرستانی که بودیم مادر نون یکی از دوستانم به سرطان سینه مبتلا شد. هنگام برداشتن تومور ، عضو درگیر را تخلیه کردند. خوشبختانه مادرش جان سالم به در برد. سه سال قبل در گردهمایی دوستان قدیمی در استخری دور هم جمع شدیم. به شوخی و جدی همدیگر را برانداز می کردیم. داشتم شانه های پهن و استخوانی نون را تحسین می کردم که چشمم سرید سمت سینه های کوچک و خوش فرمش. 
- از کی میخوای ماموگرافی رو شروع کنی؟
خندید که بیخیال. اصرار کردم : شوخی نگیر قضیه رو ، حتما باید تحت نظر باشی !
با همان خنده گفت: تازه خاله ام هم سرطان داشت. 
سینه هایش دیگر برایم یک زیبایی زنانه نبود . شاید قاتلش بشوند. 
3
چه نوجوانانی که در هنگام رشد سینه هایشان قوز می کنند و از درد شکایت دارند ، چه آنها که  مشتاق بزرگ شدن هستند و ذوق سینه بند بستن دارند ، شاید هیچ وقت از شر شرم کشنده ای که در مورد ناحیه واژن گربیان اکثر زنان را گرفته است راحت نشوند ، اما بیشترشان یاد میگیرند که سینه هایشان را دوست داشته باشند و آن را بهترین قسمت زن بودن بدانند. سرطان سینه ، فقط یک سرطان نیست . 

قهرمان


یک زمانی دسته های سربازان اعزامی که از خیابان ها رد می شدند ، زنان از ایوان ها گل پرت می کردند و هورا می کشیدند. از جنگ که بر می گشتند پرچم تکان می دادند و قهرمان صدایشان می کردند .
یک کهنه سرباز با لباس نظامی و داستان هایی از دلاوری هایش می توانست در دلبری هر مردی را از دور خارج کند. 
به لطف خبرنگاران جنگ ، حالا سربازان نه قهرمانانی جذاب ، که مهره هایی در دست جنگ افروزان به تصویر کشیده می شوند و جذابیت شان را برای من یکی که از دست داده اند.
 کبودی کوچک روی دستش چنان مشتاق نوازش می کردم که انگار جای گلوله  بر بدن یک قهرمان جنگی است. نشان های دلاوری اش نه روی سینه که دو کارت کوچک توی کیف پولش هستند. یکی کارت اهدای خون ، دیگری نشان داوطلبی اش برای اهدا عضو در صورت مرگ مغزی.

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

از درگیری های یک دانای کل:

روی صندلی کنار راننده یک ماشین  -  این ماشین یک ماشین معمولی است ..اممم... یک ماشین تولید داخل است که صاحبش
می تواند جز قشر گسترده ای از یک کارمند معمولی تا یک مغازه دار یا راننده آژانس باشد ، مثلا پژو . بله یک پژو چیز زیادی از راننده اش به ما لو نمی دهد  پس روی صندلی کنار راننده یک ماشین پژو یک نفر نشسته است.
اما چرا یک نفر؟ و چرا روی صندلی کنار راننده؟ برای اینکه یک نفر پشت فرمان خیلی تکراری است و احساس انتظار و تعلیق را منتقل نمی کند و ... احتمالا یک نفر به این خاطر که نویسنده نمی تواند به خوبی دیالوگ نویسی کند. 
حالا نوبت انتخاب جنسیت می رسد: به صورت پیش فرض یک نفر" مرد" در نظر گرفته می شود ،بعد اگراین نوشته در مورد یک زن باشد خواننده ممکن است انتظار یک رابطه عاشقانه را بکشد. اصلا حضور زنان در داستان فقط به همین خاطر است که راجع به احساسات زنانه یا روابط عاشقانه بنویسید، وگرنه یک نفر که همین طوری قرار است روی صندلی بنشیند چرا باید زن باشد؟ اصلا باید از خوبی های زبان فارسی استفاده کنیم،این عدم وجود ضمیر های جنسیتی به داستان حالت مبهم و گنگ مدرنی می دهد. همان یک نفر روی صندلی کنار راننده یک ماشین پژو نشسته است و دارد به یک شیشه شفاف که حاوی یک مایع بی رنگ است نگاه می کند. خوب است خوب است ! مایع ، شیشه ، حالا نوبت آن است که تصمیم بگیریم که داستان عاشقانه باشد یا جنایی ، درام اجتماعی و ...هر چیز دیگری که عشقمان بکشد! نفس عمیق بکش و بگذار تخیلت پرواز کند.
مثلا شیشه حاوی سم است و آن یک نفر ( ببنید چه خوب است که ندانیم آن یک نفر زن است یا مرد!) می خواهد یک نفر دیگر را هم که نمی دانیم زن است یا مرد بکشد و اصلا شاید آن یک نفر راننده ماشین یاشد.  نه داستان جنایی نباید این طور تعریف شود ، باید راز کثیف را ببری پشت یک دیوار پنهان کنی و همین طور که حواس خواننده را پرت کردی بعد ناگهان راز را پرت کنی جلویش و بگویی : هووو!  و به قیافه های ترسیده هرهر بخندی . 
خوب اگر شیشه به جای سم ، حاوی قطره های اشک باشد چی؟ زود تند سریع آن در را ببند احمق ! در کمد کلیشه ها را ببند. 
اجتماعی؟ شیشه دارو می تواند باشد...اممم!
اصلا چرا یک نفر روی صندلی کنار راننده یک ماشین پژو باید به یک شیشه حاوی یک مایع مرموز خیره بشود؟ بک اسپیس!




(مردم ) کیستند؟


درک دوگانگی اصطلاح  ( مردم ) کمک فراوانی به درک اساسی ترین سویه سیاست می کند.
اصطلاحی که هم به معنای مخاطبان ( سوژه ) طبقات حاکم ، هم به معنی ستمدیدگان و حذف شدگان است.  در طول تاریخ ما همواره شاهد نوعی" پیکار مردم علیه مردم " بوده ایم. 
آگامبن گفته است :  عصر ما چیزی نیست مگر همان تلاش روشمند برای پر کردن شکافی که مردم را دوباره پر کند، آن هم با از بین بردن ریشه ای (مردم حذف شده) .
در شرایط ورشکستگی سیاسی ، آنچه از دست می رود و پنهان می شود شکاف میان دو نوع مردم است. البته اگر سیاست را نه مدیریت و کار کارشناسی ، بلکه  به صحنه آوردن مردم  و بخشیدن صدا و مجال به بی صدایان و حذف شدگان از هر نوع و مرتبه ای بدانیم .
ورشکستگی سیاسی یعنی ظهور (سیاست دولتی) که مردم اش را خودش انتخاب می کند و به نیابت از آنها حرف می زند. برای ساختن مردم و نشان دادن ( حضور) آنها در دولت شهر ، به واقع برای بازنمایی مفهوم دولتی ( مردم) ، همواره به  ( دیگرانی ) نیاز است که از مجموعه مردم حذف شده باشند.در  اصرار بر تهدید این دیگران بیرونی است که مردم به انسجام دست می یایند. 
مردم حذف شده نمی توانند صبر کنند تا کسی پیدا شود و آنها را همان مردمی که بناست در سرنوشت خویش مشارکت کنند بنامد، بلکه برعکس ، این روندی نیست که در انتظار کسب مجوز از ( دیگری بزرگ ) ، از عرف جامعه ، باشد. بلکه خود اوست که باید ابتدا خودش را سوژه سیاسی یخواند .
این حذف شدگان هستند که باید خود را همان مردم بدانند.

تلخیص شده از مقاله سیاست طبقاتی و مفهوم مردم
کتاب قانون و خشونت ( گزیده مقالات)  ، نشر تهران

قدرت زدگی


حدود نیمه شب بود که از اتوبوس پیاده شدیم ، نگاهی به صف ماشین های منتظر مسافر انداختم ، همین که رنگ اطمینان بخش نارنجی تاکسی را میانشان ندیدم دیگر با دوست ام که اصرار داشت  من را تا خانه همراهی کند مخالفتی نکردم.  روی صندلی عقب نشستیم . بی خوابی برای من بزرگترین مخدر است مشغول حرافی و خنده بودم که ماشین به راه افتاد و کمی جلوتر مرد جوانی سوار شد و روی صندلی جلویی نشست
به محض نشستن شروع کرد به تماس گرفتن:
- سلام جناب سروان ، یادداشت کنید این شماره پلاک رو ( شماره ای را از حفظ گفت)... بله همین که رسید ترمینال بگید متوفقش کنن. ممنون. خداحافظ.
تماس جدیدی گرفت:
- ببین گوش کن این شماره رو بنویس ( شماره پلاک قبلی را تکرار کرد)  ... ببین همین که رسید ترمینال توقیف اش کنین ! من با هیچ کس کار ندارم فقط راننده اش رو می خوام! فهمیدی؟ راننده اش رو واسم نگه دار ! 
از جایی که نشسته بودم بخشی از نیم رخ اش را می دیدم. طبق اثر هاله ای نگاه کردم ببینم که وضعیت ریش و سیبلش چطور است؟ صورت اصلاح کرده ای داشت. قد بلند و پر بود .کاپشن چرم و شلوار پارچه ای همراه یک کوله ارتشی. می توانست یک سرباز معمولی باشد. اما سرباز های معمولی دستور نمی دهند ! می دهند؟
تلفن اش زنگ خورد ، به گمانم مخاطب دوم اش بود:
- چیه؟ گرفتینش؟... پس چی دارم بهت می گم؟ ببین تو قسمت بار کوله ام هست تازه وسایل امیر هم توشه! اون رو پیداش کن بعد راننده رو برام نگه دار! ببین خودت که واردی که امشب ازش پذیرایی کن !دسر یادت نره.
تا به مقصد برسیم چند تماس تلفنی دیگر داشت. خبرهایی مثل یافتن وسایل اش در قسمت بار ، پیدا کردن راننده و تاکید او بر پذیرایی شیانه از راننده! تماس اش برای تشکر از جناب سروان اولی ....

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

چند دانه گندم یک خرمن است؟ یا آموزش زندگی آنالوگی!

ابوالهول موجودی با تن شیر و سر انسان جلوی راه مسافران غریب را می گرفت و برای آنها معما طرح می کرده است ، اگر مسافران جواب را می دانستند ، اجازه عبور به آنها می داده ، اگر نه کشته می شدند. یکی از معروف ترین معماهای ابولهول معمای خرمن است. چند دانه گندم خرمن است؟ 
فرض کنید مسافر بیچاره  جواب می داد: صد هزار دانه ، آنوقت ابوالهول می پرسد: نود و نه هزار دانه گندم خرمن نیست؟ 
جواب نه به این سئوال باعث شکار شدن توسط ابوالهول می شود و جواب بله هم  شمارش معکوس دانه ها را سبب می شده تا به این جا برسند که یک دانه گندم ، خرمن است؟ 
بیایید مثبت اندیش باشیم و فکر کنیم ابوالهول به غیر از بازی با شکارش ، قصد و نیت دیگری هم داشته ، مثلا زمان باستان احتمالا نمی توانستی بزنی روی شانه کسی و بگویی ببین رفیق ، همه چیز صفر و یکی نیست ! ولی می توانستی داستان ابوالهول را برایش تعریف کنی! 

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

باد برگه ها را نبرد:

براساس خاطرات یک معلم


کفشم نو بود و پایم را می زد. پاشنه اش را بخوابانم؟  نه اگر یکی از شاگردهایم من را ببیند چه؟ 
با خودم حساب کردم چند چهار راه آن طرف تر از مدرسه چقدر احتمالش هست که هنوز شاگردی پشت سرم باشد.N را یعنی بگیرم تعداد دانش آموز هایم؟ چند تا بودند؟ 34 تا اولی ، 30 تا دومی ، 32 تا سومی؟ چهارمی ها 25تا ، جمع اش چقدر می شود؟ حال حساب کردن نداشتم ، همین که از صبح 6 ساعت ریاضی درس دادم بس ام است. برگه ها را از این دستم دادم آن دستم. باید برم کلاسور دوران دانشگاه را از زیر زمین بیارم بیرون. یکی از همین روزها برگه های امتحانشان از دستم می افتد و باد همه شان را می برد و آن وقت بیا و جواب این ورپریده ها را بده که برگ هایمان کو؟ اه لعنت به این کفش مسخره! پشت پایم حتما تاول زده. بی خیال خیلی وقت است پشت سرم صدای خسته نباشید خانوم ، و خنده های نخودی شان را نمی شنوم.   رفتم پایم را گذاشتم لب جوی، پاشنه یک کفشم را خواباندم که صدای آژیر قرمز از بلندگوی مسجد پخش شد. صدای چیزی هوا را می شکافت و نزدیک می شود . همهمه ، جیغ ...  
پریدم توی جوی ، سرم را فروکردم توی لجن های تهش و دستم را پشت گردنم گذاشتم. صدای مهیب آمد و بعد گوشهایم سوت کشید، من کر شده بودم یا همه جا سکوت بود؟ سرم را بلند کردم. سعی کردم بایستادم. پایم لیز می خورد. برگه ها! برگه ها داشتن توی جوی می رفتند. چرا این رنگی شده اند؟ چنگ زدم ، و دسته ای از برگه ها ، مثله یک خمیر قرمز آمد توی دستم. این خون بود؟ خون من؟ چرا درد  نداشتم؟ یک لنگه کفشم نیست. برگشتم پشت سرم را نگاه کنم، چند دختر با مانتو و مقنعه روی زمین افتاده بودند ، رد خون راهش را تا جوی می کشید. 



تاریخ به روایت زندگی آدمهای کوچک 

زهره


1) صبح زود بیدار می شد، صبحانه پنج خواهر و برادر کوچکترش را حاضر می کرد تا مادر مریض اش که بعد از به دنیا آوردن آخرین کودک در بستر افتاده بود استراحت کند . دست تنها ( خصوصا از وقتی برادر بزرگترش ، دانشجوی شهر دیگری شده بود) بچه ها را راهی مدرسه  می کرد و موهای بلند و زیبایش را می بافت ، برخلاف بیشتر همکلاسی هایش یک روسری بزرگ سر می کرد . کلاس 12 طبیعی بود و با معدل 19 . 

2) انقلاب فرهنگی زهره را به جای دانشگاه ، راهی کلاس خیاطی کرد. اما کسی نمی دانست کلاس خیاطی بهانه بیرون رفتن از خانه است تا نشریه مجاهدین خلق را پخش کند. یکی از همان روزها خواستگاری در خانه پدری اش را زد . با وجود اینکه همه در فامیل می دانستند زهره ، آخرش سهم روح الله است ، اما به رسم آن روزها خواستگار را از دم در رد نکردند.  هفته بعد از آن زهره راهی زندان شد. خواستگاری که به خانه هر کسی رفت ، هفته بعدش یکی از اعضای آن خانه ، راهی سلول زهره شد.زهره در زندان بود که خبر آوردند روح الله محبوب اش در جنگ کشته شده.

3) بعد از یک سال زندان، زهره از میان خواستگارانی که تعدادشان نسبت به قبل از دستگیری اش به شدت کاهش یافته بود ، مردی را انتخاب کرد که تنها وجه اشتراکشان داشتن سابقه زندان سیاسی بود.زن زندانی بعد از انقلاب ، مرد زندانی قبل از انقلاب. ازدواج کردند و از اصفهان راهی تهران شدند.
وقتی به مرد پستی دولتی پیشنهاد شد، راهی اتاق عمل شد تا عصب معده اش را قطع کند. چرا که به خاطر اعتصاب غذای طولانی در زندان شاه ، معده اش ممکن بود مشکلی در راه خدمت به مام میهن باشد!  زهره و پسر یک ساله اش ، تمام روز منتظر به هوش آمدن مرد شدند. ولی او هیچ وقت به هوش نیامد. علت مرگش اشتباه پزشکی اعلام شد.
4) بیوه ای زیبا رو با یک پسر در بافت سنتی اصفهان. کار می کرد و خودش گلیم خودش را از آب می کشید اما حرفها ... حرفها! بالاخره همین حرفها باعث شد ، جواب مثبتی به درخواست ازدواج همکارش که مردی محجوب و سر به زیر بود بدهد. پسرش هیچ وقت این مرد را به عنوان پدر قبول نکرد.  حتی وقتی آن مرد پدرِ برادر و خواهرش شد. 
5) زهره ، نان آور واقعی خانه اش است . با حقوق و موقعیت شغلی عالی در کارخانه ای خصوصی . پسر بزرگش را داماد کرده و خانه اش احتمالا رنگ آرامش بیشتری دارد. دوست ندارد دختر نوجوانش هیچ محرومیتی داشته باشد ، اما حواسش هست که بی عرضه هم بار نیاید. از روسری دل خوشی ندارد و سالهاست که نماز نمی خواند. 

تاریخ به روایت زندگی آدمهای کوچک

افراسیاب


1) عذر افراسیاب را خواسته بودند.نه، راستش پرهایش را چیده بودند. می خواست برود هوانیروز ،می خواست خلبان شود. گفته بودند که قدت کوتاه است، اما از او کوتاه تر ها را قبول کرده بودند.چیزی که باعث شد دستش به آرزویش نرسد قدش نبود ، پرونده برادرش در کودتای نافرجام ارتش علیه شاه بود.

2) افراسیاب دبیر شیمی شده بود ، وقتی گچ را می گرفت تا پای تخته سیاه بنویسد ، پشت دستش ، خالکوبی تاج شاه ، اولین چیزی بود که به چشم می آمد.سه پسر و یک دختر داشت و زنی دکولته پوش که به ذائقه آن روزها زیادی لاغر و بلند قد بود. 

3) دو پسر بزرگترش انگاری که دوقلو هایی باشند با دوسال فاصله ، مردهای جوانی شده بودند ، پدر را در خیابان همراهی می کردند که رسیدند به جمع دانشجوهای معترض که پلاکارد در دست علیه شاه شعار می دادند. یکی از پسرها گفت : آن حسین ، مستاجر آباجی نیست جلوی صف؟
افراسیاب صدایش کرد . پسرک عینکی از صف دانشجوها جدا شد و رفت پیش آنها.
- تو نمیگی مادر ، پدرت نگرانت می شن؟ این چه کاریه؟ این جای درس خوندنتونه؟
حسین ، افراسیاب را نادیده گرفت و حال پسرها را پرسید. افراسیاب پرید وسط حرفش:
- پسرام رو می خوام بفرستم آمریکا ، مهندس بشن!
نگاه تحقیر آمیز حسین و یک خداحافظی هول هولکی تا برود برسد به جمع دانشجو هایی که دور می شدند.


4) - بابا حلالمون کن. 
دو پسر به جای آمریکا ، راهی جنگ می شدند. افراسیاب تشر زد که:
- این چه حرفیه ؟ هر دو تون زنده باید برگردین . سر هر دو را بوسید و در آغوش فشرد.
پسرها که دور می شدند با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد. جایی که قبلا تاج شاه بود ، زخم یک سوختگی عمدی بود.


5) زنش لاغرتر از همیشه لباس سیاه پوشیده و هوار می کشید و خودش را چنگ می زد. پسر بزرگتر ، عزیزتر، از جنگ برنگشته بود. چشمان افراسیاب را کسی اشک آلود ندید ،اما صبح ها بالشت اش را می گذاشتند توی آفتاب که خشک شود .


6) افراسیاب و زنش که بیشتر از بیست سال است سیاه پوش است ، توی کوچه ای که نام پسر بزرگتر را دارد زندگی می کنند. پسر دوم ، همرزم برادر ، این روزها در بخش انفورماتیک سپاه نام آشنایی است،پسر سوم بعد از اینکه زنش طلاق گرفت و با بچه ها رفت تازه ترک اعتیاد کرده، و تنها دخترش چاق و قد کوتاه شبیه پدر ، به جای کسی که عاشقش بود با مرد دیگری زندگی ساده ای دارد ، ساده شبیه زندگی پدرش!

از بیزاری جنسیتی تا فمینیسم:

جنگجویان کوهستان یادتان هست ؟ هوسانیانگ،  که با دو شمشیر می جنگید! یا تمام دخترانی مرد پوش که ، بزن بهادری بودند برای خودشان؟ الگوی من در تمام بازی های کودکانه و خیال پردازی های قبل از خواب چنین زنانی بودند. کسی که شیفته این شخصیت ها باشد ، شاید در نظر اول ماجراجو به نظر برسد اما در لایه های زیرینش از جنسیت خود بیزار است! 
چهره راکی در رینگ بوکس چی یادتان هست؟ چهره ام  پس از دعوا با برادرم در ابتدای دوران بلوغ چیزی شبیه این بود . آنجا که نمی خواستم قبول کنم او دارد زورش بیشتر می شود و من هیچ وقت دیگر نخواهم توانست شکست اش بدهم.
مشت و لگد را که کنار گذاشتم ، بحث هایی شروع شد، بحث هایی که هیچ وقت تمام نشد:
اگر زنها کمتر از مردا نیستن، پس چرا در هیچ رشته ای، هیچی نشدن؟ مگر چند تا دانشمند زن داریم؟ مگرچند تا فیلسوف زن؟ مگر زنها چه گلی کاشتن در تاریخ بشریت؟
اولین بار کی روسری سرم کردند؟ عید نوروز 78 بود؟ یا 77؟ تور دور ایران به راهنمایی پدر، در یزد بود که زنی به پدر و مادرم تذکر داد که ماشالا دخترتون بزرگ شده روسری سرش نمی کنین؟
یکی دو روز طول کشید تا این حرف در ذهن پدرم ته نشین شود. از راهرو های تنگ ارگ بم پایین می رفتیم که پدرم گفت: یک روسری هم بدین سیمین سرش کنه! 
عکسها آن سفر را نگاه می کنم، به سینه ام که بی انحنا است، به روسری که از یک جایی به بعد روی سرم است.
پدرم به برادرم می گفت : اگر به دخترا سخت نمیگیرم به خاطره اینکه بالاخره یکی خرجشون رو میده!
اجازه ندادم هیچ مردی خرجم را بدهد. نه پول تاکسی ام را حساب کند ، نه دستم را موقع بالا رفتن کوه بگیرد. البته به غیر از پدرم!
و کی با زنانگی ام کنار آمدم؟ اصلا کنار آمدم؟ برایم که خواند:
معشوقی که به زنانگی خود غره ای! 
به خودم آمدم، غره ام ؟ من ؟ به زنانگی ام؟
یک غرور  که سرشکستگی ای را پنهان می کند. از جنسیتم ام راضی نیستم و به آن افتخار می کنم.