۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه


قدرت زدگی


حدود نیمه شب بود که از اتوبوس پیاده شدیم ، نگاهی به صف ماشین های منتظر مسافر انداختم ، همین که رنگ اطمینان بخش نارنجی تاکسی را میانشان ندیدم دیگر با دوست ام که اصرار داشت  من را تا خانه همراهی کند مخالفتی نکردم.  روی صندلی عقب نشستیم . بی خوابی برای من بزرگترین مخدر است مشغول حرافی و خنده بودم که ماشین به راه افتاد و کمی جلوتر مرد جوانی سوار شد و روی صندلی جلویی نشست
به محض نشستن شروع کرد به تماس گرفتن:
- سلام جناب سروان ، یادداشت کنید این شماره پلاک رو ( شماره ای را از حفظ گفت)... بله همین که رسید ترمینال بگید متوفقش کنن. ممنون. خداحافظ.
تماس جدیدی گرفت:
- ببین گوش کن این شماره رو بنویس ( شماره پلاک قبلی را تکرار کرد)  ... ببین همین که رسید ترمینال توقیف اش کنین ! من با هیچ کس کار ندارم فقط راننده اش رو می خوام! فهمیدی؟ راننده اش رو واسم نگه دار ! 
از جایی که نشسته بودم بخشی از نیم رخ اش را می دیدم. طبق اثر هاله ای نگاه کردم ببینم که وضعیت ریش و سیبلش چطور است؟ صورت اصلاح کرده ای داشت. قد بلند و پر بود .کاپشن چرم و شلوار پارچه ای همراه یک کوله ارتشی. می توانست یک سرباز معمولی باشد. اما سرباز های معمولی دستور نمی دهند ! می دهند؟
تلفن اش زنگ خورد ، به گمانم مخاطب دوم اش بود:
- چیه؟ گرفتینش؟... پس چی دارم بهت می گم؟ ببین تو قسمت بار کوله ام هست تازه وسایل امیر هم توشه! اون رو پیداش کن بعد راننده رو برام نگه دار! ببین خودت که واردی که امشب ازش پذیرایی کن !دسر یادت نره.
تا به مقصد برسیم چند تماس تلفنی دیگر داشت. خبرهایی مثل یافتن وسایل اش در قسمت بار ، پیدا کردن راننده و تاکید او بر پذیرایی شیانه از راننده! تماس اش برای تشکر از جناب سروان اولی ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر