۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه


تاریخ به روایت زندگی آدمهای کوچک

افراسیاب


1) عذر افراسیاب را خواسته بودند.نه، راستش پرهایش را چیده بودند. می خواست برود هوانیروز ،می خواست خلبان شود. گفته بودند که قدت کوتاه است، اما از او کوتاه تر ها را قبول کرده بودند.چیزی که باعث شد دستش به آرزویش نرسد قدش نبود ، پرونده برادرش در کودتای نافرجام ارتش علیه شاه بود.

2) افراسیاب دبیر شیمی شده بود ، وقتی گچ را می گرفت تا پای تخته سیاه بنویسد ، پشت دستش ، خالکوبی تاج شاه ، اولین چیزی بود که به چشم می آمد.سه پسر و یک دختر داشت و زنی دکولته پوش که به ذائقه آن روزها زیادی لاغر و بلند قد بود. 

3) دو پسر بزرگترش انگاری که دوقلو هایی باشند با دوسال فاصله ، مردهای جوانی شده بودند ، پدر را در خیابان همراهی می کردند که رسیدند به جمع دانشجوهای معترض که پلاکارد در دست علیه شاه شعار می دادند. یکی از پسرها گفت : آن حسین ، مستاجر آباجی نیست جلوی صف؟
افراسیاب صدایش کرد . پسرک عینکی از صف دانشجوها جدا شد و رفت پیش آنها.
- تو نمیگی مادر ، پدرت نگرانت می شن؟ این چه کاریه؟ این جای درس خوندنتونه؟
حسین ، افراسیاب را نادیده گرفت و حال پسرها را پرسید. افراسیاب پرید وسط حرفش:
- پسرام رو می خوام بفرستم آمریکا ، مهندس بشن!
نگاه تحقیر آمیز حسین و یک خداحافظی هول هولکی تا برود برسد به جمع دانشجو هایی که دور می شدند.


4) - بابا حلالمون کن. 
دو پسر به جای آمریکا ، راهی جنگ می شدند. افراسیاب تشر زد که:
- این چه حرفیه ؟ هر دو تون زنده باید برگردین . سر هر دو را بوسید و در آغوش فشرد.
پسرها که دور می شدند با پشت دستش اشکهایش را پاک کرد. جایی که قبلا تاج شاه بود ، زخم یک سوختگی عمدی بود.


5) زنش لاغرتر از همیشه لباس سیاه پوشیده و هوار می کشید و خودش را چنگ می زد. پسر بزرگتر ، عزیزتر، از جنگ برنگشته بود. چشمان افراسیاب را کسی اشک آلود ندید ،اما صبح ها بالشت اش را می گذاشتند توی آفتاب که خشک شود .


6) افراسیاب و زنش که بیشتر از بیست سال است سیاه پوش است ، توی کوچه ای که نام پسر بزرگتر را دارد زندگی می کنند. پسر دوم ، همرزم برادر ، این روزها در بخش انفورماتیک سپاه نام آشنایی است،پسر سوم بعد از اینکه زنش طلاق گرفت و با بچه ها رفت تازه ترک اعتیاد کرده، و تنها دخترش چاق و قد کوتاه شبیه پدر ، به جای کسی که عاشقش بود با مرد دیگری زندگی ساده ای دارد ، ساده شبیه زندگی پدرش!

۱ نظر:

  1. آخ از این زندگی!

    خوندن دوباره ش هم لذت بخش و البته غم انگیز بود!

    پاسخحذف